.

.

.

.

دستان اسیر موج کف بر لب

بی واژه از اتفاق غمناکی

می گفت و نمی شنید امدادی


ما تابع بادبان نومیدی

گفتیم که نیست رام ما ،سکاّن

یعنی چو وقوع آن تصادف بود

منجیش بجز همان نخواهد شد

غافل که در این مضیق فرصت سوز

قطعیت مرگ بی تعارف بود



بازیچه ء موجها هزاران بار

دستان غریق خویش را دیدیم

دیدیم و از این سکون نجنبیدیم


مهرماه 89


این شعر در نگاه اول و سرسری شعری عادی همتراز با شعرهای دیگر بنظر می رسد، ولی فقط در نگاه اول و سرسری.
فرم این شعر به زیورهای بدیعی مزین است:
«دستان اسیر موج کف بر لب
بی واژه از اتفاق غمناکی 
می گفت و نمی شنید امدادی» 
تخیل و تصور نشسته در مفهوم بدیع «موج کفبرلب» ستایش انگیز است. چنین تشبیهی برای من تازگی مطلق دارد.
رد پای نیما در این شعر به چشم می خورد: من، دست من کمک ز شما می کند طلب!
دست های اسیر در چنگ امواج کفبرلب در این شعر، با زبان بی زبانی ـ بی کلامی ـ از اتفاق غمناکی سخن می گویند و بیهوده امدادی را انتظار می کشند.
شاعر ظاهرا خواننده شعرش را به تفکر وامی دارد.
او می خواهد که خواننده شعر بپرسد: «چرا؟ چرا برای دست های گرفتار در چنگ امواج دستگیری یافت نمی شود؟» 
« ما تابع بادبان نومیدی
گفتیم که نیست رام ما، سکاّن
یعنی چو وقوع آن تصادف بود
منجی اش بجز همان نخواهد شد
غافل که در این مضیق فرصت سوز
قطعیت مرگ بی تعارف بود»
شاعر ظاهرا در این فراز (؟) می کوشد که پاسخی به پرسش یادشده بدهد:
بهانه و یا دلیل خودداری از امداد به مغروق، این است که «سکان کشتی به اختیار سرنشینان نیست.»
آنچه در این حکم مطلق می شود، مقوله جبر است و نفی و انکار مقوله اختیار. 
این باور باطنی و ابرام همیشگی حافظ بوده است: (که بر من و تو در اختیار نگشاده است!)
انسان بدین طریق از فونکسیون سوبژکتوارگی اش (سوبژکتیویته، فاعلیت) محروم می شود و تا حد موجودی علیل و ذلیل و هیچکاره تنزل می یابد.
شاعر دلیل این بهانه را پیشاپیش گفته است: «ما تابع بادبان نومیدی» بوده ایم.
نومید نمی تواند به عمل برخیزد. پیش شرط هر عملی، تدارک روحی و فکری آن است: عمله و بنا قبل از ساختن خانه، مدل خانه را در ذهن (ضمیر، دل) خود می سازند. بدون ایده نمی توان کار کرد. کار همیشه هدفمند و اندیشیده است. آب در هاون کوبیدن کار نیست. بدون امید این پیشمرحله عمل
ادامه مطلب ...

خواندنی ها۶

1.تعظیم

 

یکی ازشیطنت های عجیب معمر قذافی –دیکتاتور استکبار ستیز لیبی- این بود که سران کشورهائی به اصطلاح دوست و برادر را بجای کاخ ریاست جمهوری در خیمه اختصاصی خود به حضور می پذیرفت

و ارتفاع  ورودی این چادر را تعمدا  کوتاه کرده بود که شخص وارد شونده ناچارا خم می شد گوئی در حال تعظیم به قذافیست و عکاس مخصوصش بدون فوت وقت از این صحنه عکس می گرفت..

مقام رهبری که در آن زمان سمت ریاست جمهوری داشت هنگام دیدار با قذافی متوجه این شیطنت شد و حین وارد شدن به چادر ناچارا پشتش را به قذافی کرد تا امکان سوء استفاده سلب شود!

 

منبع:ویژه نامه نشریه جام جم-سال 1387

 

2.چرک نویس

 

 روزی ب. الف –شاعر معاصر تبریز بسیار بر افروخته و ناراحت در کافه شعرا نشسته بود و بقدری دچار تالمات روحی بود که هر آن احتمال می رفت دچار سکته قلبی شود.وقتی دلیل ناراحتی ایشان را پرسیدم گفتند اخیرا شعری سروده ام.که پس از اصرار فراوان شعرش را خواند که شعری متوسط و از هر حیث معمولی بود.پس از کمی تعریف و تمجید زورکی پرسیدم حالا چرا این قدر ناراحت است.

ب. الف آهی کشید و گفت نمی دانی که چه اشتباه بزرگی کرده ام.

گفتم چه اشتباهی

گفت: چرکنویس این شعر را گم کرده ام.

پرسیدم چرک نویس این شعر به چه دردت می خورد؟

گفت چرا بدرد نمی خورد.فردا محققین ادبی از کجا بدانند که بین پاک نویس و چرک نویس شعر من  فقط یک کلمه اختلاف وجود دارد و من فقط یک کلمه را اصلاح کرده ام!

 

منبع: راوی جمشید علی زاده

 

3.تنظیم

 

در ایام دانشجوئی قهوه خانه ای در حاشیه شهر پاتوق ما بود که در مجاورتش مسجدی قرار داشت و به جهت استفاده کسبه از دستشوئی مسجد همیشه شلوغ به نظر می رسید و ازهر تیپ و دسته مشتری داشت..روزی بحث داغی در میان دوستان در گرفته بود با این عنوان که چرا این مملکت پیشرفت نمی کند و دلیل این همه عقب ماندگی و نا کار آمدی در چیست.

ناگهان راننده یک تریلی وارد بحث ما شد و گفت:

ببخشید پابرهنه قاطی بحث  شما می شوم ولی وقتی حرفهای شما را شنیدم نکته ای به ذهنم رسید که شنیدنش خالی از لطف نیست.


ادامه مطلب ...

نسخه جدید مردی

گر نوکر و چاکر امیری، مردی

منصب به تملّق بپذیری، مردی

مردی چه بود؟ لگد به مظلوم زدن

گر جانب ظالمان بگیری، مردی!

 ابن محمود

 

..

نسخه قدیمی:

گر بر سر نفس خود امیری، مردی

ور در نظر خویش حقیری، مردی

مردی نبود فتاده را پای زدن

گر دست فتاده‌ای بگیری، مردی!

(پوریای ولی)

ادامه مطلب ...

جمال امامی، سناتور معروف زمان شاه روایت می کند که روزی سرلشکر زاهدی  که با کودتای28 مرداد شاه را دو باره به اریکه سلطنت باز گرداند و از این لحاظ لقب تاج بخش گرفت  پیش وی از شاه گله می کند که شاه رفتارش با وی تغییر پیدا کرده است و مانع پیشرفت کارهای دولت می شود.

وی به زاهدی می گوید که با شاه ملاقات خواهد کرد و موضوع را با وی در میان می گذارد. در کاخ مرمر با شاه ملاقات می کند که عصا در دست در کنار حوض قدم می زد. وی از شاه می پرسد: آمده ام از اعلیحضرت بپرسم آیا از تیمسار زاهدی خطایی سر زده است؟ شاه می گوید: منظورت چیست؟ وی می پرسد: آیا تیمسار زاهدی علیه مقام سلطنت اقدامی کرده؟ شاه می گوید: خیر، هرگز. امامی در ادامه می گوید: حالا که اعلیحضرت می فرمایند هیچ خطایی از او سر نزده راحت شدم. حالا می خواهم از اعلیحضرت بپرسم علت دلتنگی اعلیحضرت از ایشان چیست؟ شاه بدون درنگ می گوید: می خواهم عصا را خودم به دست بگیرم. جمال امامی بدون مکث در پاسخ می گوید: اگر خدای نکرده عصا از دست اعلیحضرت افتاد، تکلیف مقام سلطنت و مملکت چه خواهد شد؟ شاه خیلی راحت در پاسخ می گوید: مطمئن باش عصا هرگز از دست من نخواهد افتاد

2

*- روزی رضا شاه پهلوی در راه سعد آباد پیر مرد پیاده ای را دید و سوار اتومبیل خودش کرد و به مقصدش که تجریش بود رساند .

وقتیکه پیر مرد از اتومبیل پیاده شد؛ رضا شاه صد تومان هم به او انعام داد .

پیر مرد به رضا شاه گفت:  قربانت بشوم. من صد تومان شما را نمی خواهم. فقط امر بفرمایید تنها فرزندم را که به خدمت نظام برده اند معاف کنند که بدون کمک او چرخ زندگی مان لنگ مانده است.

رضا شاه گفت: پدر جان ! این صد تومان را ببر به آن فلان فلان شده ها رشوه بده حتما پسرت را معاف میکنند

۳

احمد کسروی تاریخدان و اندیشمند زمان پهلوی  پیش از اینکه  پاره ای نظرهای مخالف با تشیع ابراز کند در کسوت روحانیون و اهل منبر بود و خواه نا خواه با خصلتهای این قشر آشنا بود. .یکی از همکارانش نقل می کند که روزی برای ماموریتی حقوقی به کرمان رفته بودیم که به محض اطلاع یافتن روحانیون کرمان از حضور کسروی گروهی از آنان به محل اقامت کسروی آمده و بنای اعتراض و مخالفت را با او گذاشتند.کسروی خیلی خونسرد به آن گروه معترض گفت که من یک هفته اینجا خواهم بود.شما عالم ترین خود را انتخاب کنید و هر کجا که خواستید یک جلسه بحث می گذاریم.تا ببینیم کی درست می گوید.

ادامه مطلب ...

او با غروب رفت

یک لحظه زیستم

 در زیر آسمان بلورین دست او

 باران لطف ها

 سرشار کرد پهنه خشک کویر را

 آن لحظه زیستم

 در لحظه یی که طعم دگر داشت زندگی

 گلدان هر نفس

 پر بود از ترانه زرین یاس ها

 این زندگی و قصه تلخ نبود و بود

 یک لحظه کاش بود

 

هوشنگ بادیه نشین

ادامه مطلب ...