.

.

.

.

فی البداهه

در شام که غیر جنگ و بمباران نیست
یک خانه نمانده است کو ویران نیست
باید بدهد جواب این خودکامه
هفتاد هزار کشته بی تاوان نیست

بر ماندن بیهوده چه دارد اصرار
آنجا که کشیده ماجرا بر پیکار
قذافی و ماندلا دو الگو هستند
تا روی به سوی که نماید بشار!

با دیدن هایهوی مشتی مرعوب
پنداشت که گشته است محبوب قلوب
از لاک توهمت برون آ و ببین
بر پا شده در قلمرو شام آشوب

پنداشت که خشم خلق آرد به کمند
پنهان بکند درون آتش اسپند
فرجام چو خویش سرکشان دید اما
افسوس که دیکتاتور نمی گیرد پند

در برمه اگر خون ز دماغی ریزد
شیون ز رسانه های ما برخیزد
هفتاد هزار کشته اما افسوس
یک ذره تاثری نمی انگیزد!

چشمه و آهو


همه ی حریر شبنم زده ی چمن نثار قدم خجسته ات باد

بخرام آهوی من

بخرام تا سوی من

که منم منم همان چشمه که یک سپیده دم عکس تو نقش بست در من

بخرام آهوی من

که بجز من و تو از عهد عتیق عاشقی نمانده باقی

نه گلی نه بوستانی

نه دلی نه دلستانی

نه پری دلفریبی

که شبی درون من زیر فروغ ماهتابی

تن سیمگون بشوید

و نه شاهزاده ای طالعش از پری بجوید


بنگر خزان چه ها کرد

چه سیه دلانه از شاخه شکوفه ها جدا کرد

برماند بلبلانی

که به روی شاخساران شب و روز می سرودند

شب و روز مست بودند

بنگر که باد وحشی

چه عبوس و نفرت انگیز غبار مردگی را

به مشام ما بپاشد

بنگر که زاغ حنجر چه کریه می خراشد


چه شد آن سماع جادوئی آسمان در این دشت

سیلان بی خودی از دف رعد و چنگ باران

بنگر که آن تپشها همه سنگ شد همه سنگ

بنگر مجال شادی

شده در دیار ما تنگ!


منم این زلال جوشان درون خاره جاری

که میان خارزاران شده ام کنون حصاری

و نیاید از من زار به غیر گریه کاری


تو مگر به هر خرامش

تپش مبارکی را

بدمی به پیکر خاک!


بخرام آهوی من

بخرام تا سوی من!


پائیز 71