.

.

.

.

زنجیر




  نیامد آنکه بگشاید ازین دل مردگان زنجیر

   و ما ماندیم و رو در رو همان بند و همان زنجیر

   چنان راه نفس بستند فریاد عدالت را

   که از این ظلم طاقت سوز ، آمد در فغان زنجیر

   مزامیر رهایی در تبار من نمی گیرد

   که غالب گشته بر اندام خواب آلودشان زنجیر

   به قهر آورد رو،خود کامه و نشنید از تاریخ

   که روزی بشکند از انقلابی ناگهان زنجیر

   هنوز از شوق جان در مقدم آزادی افشاندن

   سبکبار ست روح من به رغم این گران زنجیر

   گرفتم اینکه تن را در نگین انقیاد  آرد

   چه خواهد کرد با عصیان پابر جای جان زنجیر

   مگر تا بر فرازد سر درفش کاوه ای دیگر

   که گستردست ضحّاک از زمین تا آسمان زنجیر

خاموشانه/سیاوش کسرائی





من در صدف تنها

چون قطره های روشن باران

پیوسته می آمیختم پندار مروارید بودن را


غافل که خاموشانه می خشکید

در پشت  دیوار دلم دریا!


سیاوش کسرائی(کولی)



سه گا نی ها ۹



۱

بر سر سودای رستگاری انسان

غیر مشقت نبرده ایم نصیبی

بی که بگیریم تاج خار و صلیبی!


۲

تا همچو طفلی در امان تو بیاسایم

ای قصه ء پایان هر تشویش

شب را بر آر از گیسوان خویش!


۳


این ابر نیست اینکه چنین تیره و عبوس

جان زمینیان به ستوه آرد

دلتنگی منست که می بارد!


4


تا حکم دهد بر هلاک حلاج

شبلی به کلوخی کند کفایت

دامان نتوان شست ازین جنایت!


لطایف الشعرا

 ۱


ملا پناه واقف یکی از شاعران قرن 12 آذربایجان بود که در دربار ابراهیم خان حاکم شهر شوشا(شیشه )خدمت می کرد.یکی از دلائل تشدید دشمنی میان ابراهیم خان و آقا محمد خان قاجار اشعار هجو آمیزی بود که این شاعر برای خان قاجار سروده بود.

وقتی خان قاجار شهر شیشه را در محاصره گرفته بود دستور می دهد بر کاغذی این شعر را بنویسند و به خیمه ابراهیم خان پرتاب کنند:

 

ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد

تو ابلهانه  بگیری به شهر شیشه حصار

 

ملا پناه وقتی این شعر را می شنود دستور می دهد این شعر را در جوابش بنویسند و به اردوی آقا محمد خان پرتاب کنند:

 

گر نگه دار من آنست که من می دانم

شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد!

 

پس از پیروزی آقا محمد خان و تسلیم حاکم شوشا چون ملا پناه را به محضر خان قاجار می آورند هرچه بزرگان شفاعت می کنند افاقه نمی کند و شاه حکم به قتل ملا پناه می دهد.در این میان یکی از درباریان با اصرار از ملا پناه می خواهد که لااقل شعری فی البداهه در مدح خان قاجار بگوید تا از خونش در گذرد.

برای لحظاتی سکوت حکم فرما می شود و ملا پناه که مستاصل به شاه نگاه می کند چنین می گوید:

 

نه فضل ترا که مدح عالیت کنم

نه فهم ترا که حرف حالیت کنم

نه ریش ترا که ریشخندت سازم

نه ....ترا که ......مالیت کنم.

 

آقا محمد خان با  شنیدن این شعر نمی تواند جلوی خنده خود را بگیرد و از تقصیر شاعر می گذرد!

 

2

لعلی حکیم یکی از نخستین پزشکان آشنا به علوم جدید زمان قاجار بود که در عین حال طبع بسیار لطیفی داشت و در سرودن اشعار طنز آمیز از اساتید فن بود.و بخاطر حرفه اش همیشه شبها بر درخانه اش چراغی می افروخت تا چنانکه بیماری بطور اضطراری مراجعه کند مورد مداوا قرار گیرد.

در یکی از شبهای سرد زمستان تبریز که ایشان با سروصدای کوفتن در از خواب بیدار شد حاج نظام العلما را دید  که می گوید:

جناب حکیم مصراعی به ذهنم رسیده که از سر شب تا به حال هرچه فکر می کنم نمی توانم کامل کنم و به خاطر آن خوابم هم نمی آید.

حکیم پرسید: حالا بخوان ببینم چه نوشته ای؟

نظام العلما گفت:

شیطان لعین رانده ز درگاه خدا شد

 

حکیم که بسیار عصبانی شده بود گفت پس اینرا هم اضافه کن:

 

آمد به زمین حاج نظام العلما شد.

 

3

 

به مناسبت بزرگداشت استاد شهریار در تبریز مراسمی گرفته بودند و امام جمعه وقت تبریز جناب ملکوتی که گاها از فرط سادگی مسئله ساز می شد قرار شد جلسه را با سخنانش افتتاح کند.

ایشان سخنانش را با این آیه که تقریبا خواندنش در آن شرایط چندان مناسب نبود شروع کرد:

 

الشعرا یتبعهم الغاوون.الم تر انهم فی کل واد یهیمون و انهم یقولون ما لا یفعلون

 

پس از صحبت ملکوتی استاد میکروفون را در دست گرفت و گفت:

 

همان طوری که حاج آقا فرمودند شعرا کسانی هستند که گمراهان از ایشان تبعیت می کنند.پس لاجرم حاج آقا و این دم و دستگاه هم جزو گمراهان هستند که این مراسم را بخاطر بزرگداشت من شاعر ترتیب داده اند!

 

مهلت قلیل


هشدار من که در پس این پرده ی نیاز

آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام

روزی که شور عشق تو دیوانه ام کند

بینند سایه ها که ترا هم شکسته ام

 

                                 مرحوم نادر نادرپور



مهلت قلیل


قدرت نقاشیم به غیر بلا نیست

گرچه که پهلو زند به مانی و بهزاد

شیفته گردد به نقش خویش چو نقاش

می شود احوال او حکایت فرهاد!


                ***

آه چه شبها که روی بوم خیالم

نقشی از آن غیرت زمانه کشیدم

تا بنماید شکوهمند و موجه

از سر اخلاص و عاشقانه کشیدم


          ***

وام گرفتم از آفتاب تلالو

تا به لبش صبح خنده ای بنشانم

عاریه کردم از اهل زهد تقدس

تا که بر آن چهره هاله ای بفشانم

        ***

حاصل کارم چو شوق خلق بر انگیخت

غره به خود گشت و برد رنج من از یاد

زندگیم را تباه کرد چو کابوس

آنچه که پنداشتم فرشته ی امداد!


        ***


آه از این طبع تنگ مایه ی مخلوق

چون متوهم شود از این همه رغبت

هرچه کند عین عقل و عدل بداند

هرچه بگوید دلیل داند و حجت


       ***


ای که نیندیشی از مرارت مظلوم

دیکتاتوری را همین رویه بر انداخت

می رسد این مهلت قلیل به پایان

زود تر از آنکه چاره ای بتوان ساخت!


بهمن 70


این شعر بعدها اصلاح شده است