.

.

.

.

غزل قدمائی۲



شب زلف ترا نازم ، که از شب تیره تر باشد

خوش آن ظلمت که جای مه رخ تو جلوه گر باشد

همه شب زورق طبعم فرازد بادبان شوق

چه داند شطّ گیسویت کمین گاه خطر باشد

بنه سودای صید آن غزال خوش خرام از سر

که خود صیاد هوش مردم صاحب نظر باشد

خدا را ای طبیب امشب مرا با حال خود بگذار

که درد عشق از درمان مرا دلخواه تر باشد

نگاهت با نوازشهای ناز آمیز می گوید

هنوزش گوشه چشمی با من خونین جگر باشد

جدا از یاد تسکین بخش تو روح ملول من

به صحرای جنون چون گردبادی دربدر باشد

سخن از عشق گفتن کلک شیرین سلک می خواهد

نه هر نائی که می روید درونش پر شکر باشد

چه سیمرغان که ره در آسمان عشق گم کردند

ترا راثی در این وادی چه جای بال و پر باشد


بهار۷۲