1
تا اصطکاک نعل سمند صبح
آتش جهاند از همه آفاق ناگهان
برخاست دود تیرگی از دشت آسمان!
۲
هر چند نا رواست
می پروریم در دل خود اضطراب را
این موریانه ای که بقایش زوال ماست
۳
مچاله می شود این آرزوی دور و دراز
که بادبادک شادی در این وزیدن یاس
فراز بام تو آید دوباره در پرواز
۳
هرچه تعلل کند بر او حرچی نیست
قاصدک شرمسار تا که نگوید
منتظران زمانه را فرجی نیست
1 روزی به ناصرالدین شاه خبر دادند که جمعی از رعایای یک ولایت آمده اند تا مراتب تشکر و رضایت خود را نسبت به انتصاب والی جدید ابراز کنند و از خدمات او قدردانی کنند.شاه قاجار بشدت متغیر شد و به فراشانش دستور داد: همه این پدر سوخته ها را به فلک ببندید تا بار آخرشان باشد که جسارت کنند و در امور مربوط به ما مداخله کنند! ۲ ظل السلطان پسر ارشد ناصرالدین شاه در ایام حکومت خود بر فارس و اصفهان مبلغ معتنابهی از یک تاجر اصفهانی قرض کرفته بود و خیال بازپس دادن آنرا نداشت. بازرگان که دستش به چیزی بند نشده بود ناچارا به سلطان عارض شد و شاه نامه ای به همین منظور به شازده نوشت.وقتی شازده نامه پدرش را خواند به بازرگان خوش خیال گفت: معلوم می شود که تو آدم پردل و جرئتی هستی.حیف است که دل ترا از نزدیک نبینم که چه خصوصیاتی دارد.پس به امر شازده فراشان حکومتی به سر تاجر نگون بخت ریختند و دلش را از سینه در آوردند. ۳ ناصر خسرو که از طرف خلیفه فاطمی مصر با عنوان داعی و مبلغ مذهب اسماعیلی به ایران فرستاده شده بود و شهر به شهر و روستا به روستا را در می نوردید،همواره در این ماموریت خطر ناک از جانب سنیان متعصب که خون اسماعیلیه را حلال می دانستند در معرض تهدید بود.روزی در قصبه ای برای تعمیر کفش پاره اش به پینه دوزی مراجعه کرده بود که ناگاه هیاهوئی برخاست و پینه دوز شتابان کار کفش را نیمه گذاشت و پس از چندی با سر و روئی خون آلود بازگشت.وقتی ناصر ماجرا را از او پرسید گفت قصد کشتن یکی از پیروان ناصر خسروی ملحد را داشتند من نیزبه قصد قربت رفتم زخمی بر او بزنم. ناصر کفش تعمیر نشده خود را برداشت و گفت درنگ در شهری که پیرو ناصر خسرو ملحد یافت می شود جایز نیست! ۳ مصعب ابن زبیر که پس از کشتن مختار چند صباحی بر اریکه امارت کوفه تکیه زد ،وقتی دانست که عنقریب از طرف خلیفه وقت اموی مورد هجوم قرار خواهد گرفت خواست برآوردی از حمایت و وفاداری کوفیان زیر فرمان خود داشته باشد لذا از یکی از مشاوران خود پرسید ؟ چه می گوئی در احوال مردم کوفه و رضایتشان ازحکومت ما؟ مشاور که مرد راستگوئی بود گفت: حال مردمان کوفه حال روسپیان را ماند که هم چنان که آنان هر روز مردی خشن تر طلب می کنند * اینان هر روز حاکمی جبار تر را از درگاه خدا مسئلت دارند! *در متن تعبیر رکیکی به کار برده شده بود که اندکی تعدیل شد.
1
تا کجا که چشم کار می کند
صبح بی آفتاب و سرعت و شتاب
با زمینیان چه کرده است اضطراب؟
۲
زیاد دیده همین جلوه ی موقت را
شب کسالت بار
که سلب می کند از آذرخش فرصت را!
۳
گرچه جلوه اش منوط بر وزیدنیست
بی صدا به خویش جلب می کند نگاه را
بادبادکی که دیدنیست
۴
با دلهره چشم وا کند از خواب
آن ماهی کنج حوض
تا گربه مگر نگیردش از آب
قفسش
قفس تنگش،از جنس سپیداران بود
و صلیبش از کاج
باری اکنون که پی سوختنش
آتش افروخته اید
هیمه اش را هم،از سرو کنید
استاد جمشید علی زاده
ادامه مطلب ...