.

.

.

.

نکته

 

 

گذشت عمر و به دل عشوه می خریم هنوز 

 

که هست در پی شام سیاه 

                                     صبح سپید

به اقبال مردم دل نبند و از ادبارشان نومید مشو

 

 

 

گویند روزی مولانا ، شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از این که وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟ مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد:بلی.
مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
ـ حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
ـ در این موقع شب ،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
ـ به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
- با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهد رفت.
- پس خودت برو و شراب خریداری کن.
- در این شهر همه مرا میشناسند،چگونه به محله نصاری نشین بروم و شراب بخرم؟!
ـ اگر به من ارادت داری باید وسیله راحتی مرا هم فراهم کنی چون من شب ها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم ،نه صحبت کنم و نه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس دارد خرقه ای به دوش می اندازد، شیشه ای بزرگ زیر آن پنهان میکند و به سمت محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوز از محله مسیحیان خارج نشده بود که گروهی از مسلمانان ساکن آنجا، در قفایش به راه افتادند و لحظه به لحظه بر تعدادشان افزوده شد تا این که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.در این حال یکی از رقیبان مولوی که در جمعیت حضور داشت فریاد زد:"ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید به محله نصاری نشین رفته و شراب

ادامه مطلب ...

صبح به قرار پنجره/تی اس الیوت

 

 

 

 

 

 

در سرداب‌ها
بشقاب‌های صبحانه به هم می خورند  و من
از امتدادِ کناره‌های لگدشده‌ی خیابان
از روح‌های دل‌مرده‌ی خدمتکاران
که با ناامیدی
از دروازه های محله جوانه می‌زنند
آگاهم.
امواج قهوه‌ای مِه
چهره‌های در هم از پایین خیابان و
اشک عابری با دامن گِلی و
لبخند بی‌مقصدی که در هوا شناور است و در آستانه‌ی بام‌ها ناپدید می‌شود را
برایم رقم می‌زند