.

.

.

.

راز ناشناخته



تاریخ هم طراز تو نام آوری ندید

چشم زمانه مثل تو روشنگری ندید

درج خلوص و صیرفی عشق تا هنوز

در پاکی عیار چو تو گوهری ندید

در تنگنای روز احد حضرت نبی

غیر از تو در هجوم خظر یاوری ندید

در هیچ عهد خرمن بیداد پیشگان

سوزان تر از عدالت تو اخگری ندید

ای محرم تو چاه نخیله ،غمان تو

آیا به شرح درد،مناسب تری ندید؟

جز دست مهربان تو در نیمه های شب

چشم یتیم کوفه،نوازشگری ندید

ماهیتی ست نامتناهی دل ترا

این طرفه ، روزگار در انس و پری ندید

ای راز ناشناخته عالم –ای علی-

تاریخ هم طراز تو نام آوری ندید


اردیبهشت ۷۶-تبریز

 

شیدای سخن*




هفته ای که گذشت ،جامعه ادبی تبریز شاهد ضایعهء مولمه ای بود و یکی از مشاهیر خدوم و فروتن ادبیات پس از 87 سال عمر پربار، رخ در نقاب خاک کشید.استاد مهربان و با احساسی که شمع حضورش در هر محفل، اسباب رونق و اعتبار آن جمع بود و خیل مشتاقان به فراخور درک خود از خوان فضلش متنعم می شدند.

خدمات شایان استاد یحیی شیدا چیزی نیست که در این وجیزه ء کوتاه  امکان  بازتاب یافتن  داشته باشد اما ذکر شمه ای از آن حداقل به لحاظ اینکه سهم کوچکی از دین به ایشان را ادا می کند خالی از فایده نیست.برای سهولت این نوشته در چند بخش عنوان می شود:

 

الف.فعالیت ادبی

 

استاد یحیی شیدا در سال 1303 هجری شمسی در تبریز دیده به جهان گشود، پدرش مرحوم حسن یوزباشی چرندابی از مجاهدان مشروطه و از محله چرنداب تبریز بود.

استاد شیدا، مدتی در مدرسه طالبیه تبریز رشته علوم دینی را تحصیل کرد و به زبان‌های آلمانی، عربی، ترکی و فارسی آشنایی کامل داشت.

این محقق ادیب در ایام صباوت از محضر بزرگوارانی چون جعفر خندان ،علی فطرت و مولانا یتیم تلمذ کرده بود و اصول مقدماتی فنون بدیع و عروض را فرا گرفته بود بویژه از محضر مولانا یتیم –از اساتید ادبیات رثائی- که دلبستگی خاصی به ایشان داشت و هنگام صحبت از ایشان اشک در چشمانش حلقه می زد. و اما به آموخته های کلاسیک اکتفا نکرد و به منزله دانش جوئی از هیچ فرصتی برای تتبع و تحقیق غافل نشد و در عین حال هیچ گاه محفوظات و دانسته های خود را خطا ناپذیر نمی دانست و بسیار اتفاق می افتاد که وقتی از


ادامه مطلب ...

پیکار




کوچه در صبح پس از باران

مثل خوابی پاک و رویائی

      بستر امید و خوشبینی ست



جنگ پاکی با پلیدی را

می توان حتی در این باران تصور کرد


گرچه این رویا نخواهد یافت استمرار

آرزو دارم شود تکرار

صد هزاران بار

تا مگر پاکی شود غالب در این پیکار!


۱۲آذر ۷۰

خواندنی های ۱۱


۱



هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .


گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم  ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند :  او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟
ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟

ادامه مطلب ...