.

.

.

.

خواندنی های ۱۱


۱



هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .


گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم  ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند :  او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟
ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟

 

 

 

هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .

گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم  ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند :  او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟
ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟

محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ….. هدف …..

با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی  و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.

سپس ناپلئون به آرامی گفت : حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟

 

2

 

از وینستون چرچیل پرسیدند:
 
 
آقای نخست وزیر، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند می روید و دولت هند شرقی را بوجود می آورید، اما این کاررا نمی توانید در بیخ گوش خودتان یعنی در ایرلند
که سالهاست با شما در جنگ و ستیز است انجام دهید ؟
 
 
وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد:
برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج هست که این دوابزار مهم را درایرلند دراختیار نداریم .
 
سوال می‌ شود: این دوابزار چیست؟

 
چرچیل در پاسخ می گوید:

 
اکثریت نادان و اقلیت خائن.

 

 

3

 

در زمان قاجار رشوه خواری اسم دیگر داشت. به جای رشوه « رسوم » می‌گفتند و پرداخت رسوم امری مرسوم شده بود. میرزا حبیب الله شاعر که خود نیز از صاحب لقبان بود و « بدیع السلطنه » لقب داشت، شعری در این باره دارد:

           زنهـار از فـراق تـو زنهـار، ای رســــــــوم                   کردی تو روز روشن ما تار، ای رسـوم

           ایدون خوشا به حالت مستوفیان که باز                   دارند با تو جمله سر و کار، ای رسوم

         گویند روزی ناصرالدین شاه به مستوفی الممالک می گوید: این رسوم چیست؟ ... جناب آقا به خونسردی جواب می‌دهد: یک چیز است به اسامی مختلف: در حضور مبارک، تقدیمی است. نزد علما، حق الجعاله. در بازار، حق العمل. به مستوفی‌ها که می‌رسد، اسمش رسوم است.

 

هزار فامیل، علی شعبانی، ص 112 

 

 

4

 

 

ببری خان به غلط، نام گربه‌ای بود آلا پلنگ که شاه او را بسیار دوست می‌داشت. در آن اوان شاه را تبی سخت عارض شد و روزی چند در بستر بیماری و ناتوانی بخوابید. گربه مزبور که تازه بچه آورده بود روز بعد به اقتضای طبیعت به تغییر مکان آنها پرداخت. هنگامی که یکی از بچه‌هایش را به دندان گرفته و از کنار بستر می‌گذشت. زبیده خانم ملقب به امینه اقدس به درون اتاق آمد و در را که گربه از همان به درون آمده بود از پشت خود بست. گربه همین که راه بیرون شدن را بسته دید چند دور گرد بستر گشت و در پای شاه سرگردان ایستاد. زبیده خانم از مشاهده‌ی این حال رو به شاه کرده گفت: قربان امشب عرق خواهید کرد و تب خواهد برید. از قضا صبحگاه تب شاه قطع شد و پس از آن ببری خان مقامی بلند یافت و دارای تشک اطلس و پرستار و خوراک مخصوص شد.

زندگی خصوصی ناصرالدین شاه، دوستعلی خان معیر الممالک، ص 88.

 

نظرات 8 + ارسال نظر
داهول دوشنبه 2 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 04:18 ب.ظ http://www.dahool.ir

اکثریت نادان و اقلیت خائن!
جالب بود، احسنت
-----
لطفا دقیقا به این عنوان تغییر بده:
داهول؛ حرف هائی از جنس ناچاری!

بهروز سپیدنامه سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:15 ق.ظ http://sepidnameh.ir

سلام نکته های مفید و ارزنده ای بودند
با نقدی بر مجموعه ی شعر «دویدن در لانگ شات» از «علی یاری» به روزم

لطف اله سه‌شنبه 3 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:35 ب.ظ http://lh2shirinzaban.blogfa.com/

نکته های تاریخی همیشه خواندنی و قابل استفاده هستند
و شما حساس ترین آن را گزینش می کنید

اوکتای شنبه 7 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:12 ب.ظ

سلام

چرا در باره نقد زلال نظر نمی دی

برات دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 12:35 ق.ظ http://barat.blogba.com

سلام اقا محمد.مخلصیم

منصورگروسی دوشنبه 9 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:50 ب.ظ http://asemanesher.blogfa.com/

سلام


به


جناب اقای راثی پور عزیز و گرامی

خیلی مخلصیم


دل زیبای شما مدام شاد

دردانه چهارشنبه 11 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:14 ب.ظ http://www.taymaz14.blogfa.com

دانستنی های ارزشمندی را خواندم .....وافعا برایم جالب و دلنشین بود .....سپاس فراوان از شما.....

رضا ش چهارشنبه 18 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 09:45 ب.ظ http://rezasheibani.parsiblog.com/

سلام .زنده باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد