.

.

.

.

خواندنی ها 12

 

 

" در ملکی که عامه‌ی خلق سواد ندارند، در آن ملک هیچ نخواهد بود مگر حماقت و ظلم. این حقیقت را اهل وطن ما حکما خواهد فهمید، اما حیف که خیلی دیر."                      

 

 

                                                                                از نامه‌ی ملکم‌خان با آخوندزاده

2

 

 

روزی خلخالی به هویدا سر زد و از او پرسید که کم و کسری در زندان ندارد.هویدا گفت

گفت: "  فقط این سلول کوچک است" و خلخالی جواب داد: " اینها را خودتان ساختید" هویدا گفت: " من برای خودم نمی گویم، می خواستم بگویم شما برای خودتان بزرگتر بسازید!

3

 

روزی چنگیز خان را با قاضی وحید الدین ملاقات افتاد.خان مغول گفت:

به جهت کینه کشی که از محمد خان اوغری(منظور سلطان محمد خوارزم شاه که عواملش در اموال بازرگانان مغول طمع کرده و آنان را کشته بودند) کردم نامم در تاریخ خواهد ماند و مردمان داستانها خواهند گفتن.

قاضی وحید الدین گفت:

نام وقتی جاودان ماند که مردمانی باشند تا داستان سازند.چنین که سربازان شما تیغ بر مردم گشاده اند در خراسان خوارزم و عراق مردمانی نمانده است.

آثار خشم بر چهره منحوسش ظاهر شد و فکر کردک عنقریب فرمان به قتل من خواهد داد اما برگشت و گفت:

منظورم مردمان بلاد مجاور است نه مردمان این بلادهائی که گفتی!

 

 

 

4

در مبارزات مشروطه همه ء هم و غم ما این بود که قدرت را تغییر دهیم و از شاه ظالم یک شاه قانون مدار بسازیم.ندانستیم که همراه تغییر قدرت شاه باید خود را نیز تغییر می دادیم و مجددا از رضا شاه که با حکم مجلس شاه شده بود محمد علی شاه نمی تراشیدیم.تا خود و روحیه دیکتاتور پرور  را تغییر ندهیم تاریخ ما به همین منوال نوشته می شود.

حسن تقی زاده

 

 

 

خواندنی های ۱۱


۱



هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .


گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم  ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید . اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند :  او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟
ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟

ادامه مطلب ...

با حسین آرزو



حسین آرزو از دوستان قدیمی بنده است که از سال 1370 از طریق نشریه مهد آزادی که در آن زمان مسئول صفحه ادبی آن بود با ایشان آشنا شدم.ایشان در حال حاضر جلای وطن کرده اند و در آمریکا روزگار می گذراند.اخیرا مجموعه ای از اشعار خود را برایم از طریق استاد رضا همراز فرستاده اند که دو شعر از آنها را زیب وبلاگم می کنم.در نظر دارم وبلاگی به نام ایشان و اشعاری که فرستاده اند دایر کنم.


1


....و این گناه باران نیست

اگر ما مرده ای را با آن

غسل دهیم

و گناه هیچ ستاره نیست

که گریه های شبانه را

نگاه می کنند!


2


از من عبور کن

شیطان شفاف

که مرز باید پایان پذیرد

در این که "منم"

در این که "توئی"



برای دیدن وبلاگ ایشان به این آدرس مراجعه کنید





خواندنی ها ۱۰

 


۱

 

وقتی مصعب ابن زبیر، مختار را کشت عبدالملک مروان برای تصرف عراق به جنگ مصعب آمد و او را شکست داد. می گویند وقتی عبدالملک بر عراق مسلط شد وارد دارالاماره کوفه شد و سر بریده مصعب را جلوی او نهادند. مردی از عرب به نام« ابی مسلم نخعی» برخاست و خطاب به عبدالملک گفت:« من در همین مکان(دارلاماره) بودم و دیدم که سر بریده حسین(ع) را جلوی ابن زیاد نهادند و چندی بعد دیدم سر ابن زیاد را در همین مکان جلوی مختار گذاشتند و مدتی نگذشت که دیدم سر بریده مختار را در اینجا جلوی مصعب بن زبیر نهادند و حال، سر بریده مصعب را در جلوی تو می بینم!» گویند عبدالملک وحشت زده شد و دستور داد آن بنا را ویران کنند.

 

 

منبع: تاریخ ابن اثیر

 

 

2

 

در ژانویه سال 1946، به دستور استالین  دسته ای مخصوص قتل و خرابکاری در خارج از کشور به کار گمارده شد که این دسته تحت نظر پلیس مخفی اداره می شد. اولین رییس گروه یک قهرمان جنگ به نام پاول آناتولویچ سودوپلاتوف بود. او یک بار به مسوول استخدام این گروه گفت: "دنبال افرادی بگرد که نقص عضوی دارند، زشتند و یا عقده ای، و کسانی که شهوت قدرت دارند و هیچ وقت نتوانسته اند به آن دست یابند. چنین افرادی احساس می کنند که با کار کردن در اداره ما، قدرتی به دست آورده اند و با آن می توانند عقده های خود را سر افراد دارا، خوش سلیقه و سالمی که اطرافشان قرار دارند، خالی کنند و برای اولین بار در زندگی خود، احساس مهم بودن می کنند. موضوع تأسف آوری است که بعضی از انسان ها چنین حالتی دارند ولی ما باید از آن ها استفاده کنیم".

 

منبع: وبلاگ احسان براتی

 

3

 

 

همه چیز را می ‌شود اصلاح کرد. هر زمینی را می ‌شود اصلاح نمود. هرکارخانه ‌ای را می ‌توان ایجاد کرد. هر مؤسسه‌ ای را می ‌توان بکار انداخت. اما چه باید کرد با این اخلاق و فسادی که در اعماق قلب مردم ریشه دوانیده، و نسلاً بعد نسل برای آنها طبیعت ثانوی شده است؟ سالیان دراز و سنوات متمادی است که روی نعش این مملکت ادامه مطلب ...

شادی

طفلی به نام شادی، دیریست گمشده ست   

 

با چشمهای روشن براق 

 با گیسویی بلند به بالای آرزو

 

هرکس از او نشانی دارد 

 

ما را کند خبر  

 

این هم نشان ما 

  


یک سو خلیج فارس / سوی دگر خزر


شفیعی کدکنی