.

.

.

.

خواندنی ها ۱۳


۱


از حکایات شنیدنی جنگ دوم جهانی  نقل شده است که در جریان عملیات پیاده شدن قوای متفقین در نورماندی، روزی ژنرال آیزنهاور فرمانده قوایآمریکا و ژنرال مونتگمری فرمانده قوای بریتانیا با هم جلسه داشتند. چون از جلسه بیرون آمدند افسر نگهبان یادداشتی به دست آیزنهاورداد. آیزنهاور یادداشت را خواند و گفت بسیارخوب، من همراه ژنرال مونتگمری به قرارگاه می روم، وقتی آن سرباز برگشت بگویید جیپ مرا بیاورد به قرارگاه بعد، یادداشت را به مونتگمری نشان داد. تکه کاغذی بود که یک سرباز آمریکایی چند کلمه روی آن نوشته و عذرخواهی کرده بود که

چون باید به دیدن نامزدش برود و وسیله در اختیار ندارد با عرض معذرت، اتومبیل جیپ فرمانده را می برد و پس از انجام کار

برمی گرداند و می گذارد همانجا که بود

مونتگمری متحیر ماند و گفت در ارتش ما اگر این حرکت از کسی سر بزند فوراً تسلیم دادگاه صحرایی می شود. حالا شما با این سرباز چه می کنید؟

آیزنهاور گفت: هیچ! همینقدر که ادب کرده و اطلاع داده عذرش پذیرفته است. این را هم سربازان ما بر اثر معاشرت با سربازان شما یاد گرفته اند. پیش از این سرباز آمریکایی احتیاج نمی دید وقتی اتومبیل فرمانده خود را برمی دارد و به نامزدبازی می رود یادداشت بگذارد وعذرخواهی کند. اتومبیل را سوار می شد و می رفت و بعد از انجام کارش آن را در گوشه ای رها می کرد


۲


نقل است "شاه عباس صفوی" رجال کشور را به ضیافت شاهانه میهمان کرد و دستور داد تا درسرقلیان­ها بجای تنباکو، از سرگین اسب استفاده نمایند. میهمان­ها مشغول کشیدن قلیان شدند! ودود و بوی پهنِ اسب فضا را پر کرد، اما رجال - از بیم ناراحتی‌ شاه - پشت سر هم بر نی قلیان پُک عمیق زده و با احساس رضایت دودش را هوا می دادند! گویی در عمرشان، تنباکویی به آن خوبی‌ نکشیده اند                                                                                                          

شاه رو به آنها کرده و گفت : «سرقلیان­ها با بهترین تنباکو پر شده اند، آن را حاکم همدان برایمان فرستاده است » همه از تنباکو و عطر آن تعریف کرده و گفتند:« براستی تنباکویی بهتر از این نمی‌توان یافت»                                                                                                            
شاه به رئیس نگهبانان دربار - که پک‌های بسیار عمیقی به قلیان می­زد- گفت: « تنباکویش چطور است؟ » رئیس نگهبانان گفت:«به سر اعلیحضرت قسم، پنجاه سال است که قلیان می‌کشم، اما تنباکوئی به این عطر ندیده ام و نکشیده ام!                                                                        

شاه با تحقیر به آنها نگاهی‌ کرد و گفت: مرده شوی تان ببرد که به خاطر حفظ پست و مقام، حاضرید بجای تنباکو، پِهِن اسب بکشید 

                                             

 ۳

روایت شده زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس در ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست. قبل از شروع جلسه، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست. جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند، اما پیرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد.
 

جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جاست. کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت: «شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است؟ نه جناب رییس، خوب می دانیم جایمان کدام است. اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه؟ سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان.»

 

سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت با همین ابتکار و حرکت، عجیب بود که تا انتهای نشست، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد. 

رنج دیرینه/ه.ا.سایه

          حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست

           آه ازین درد که جز مرگ منش درمان نیست

           این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

           که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست

           آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر

           انتظار مددی از کرم باران نیست

           به وفای تو کمر بستم و عمر از کف رفت

           آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست

           این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست

           گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست

           رنج دیرینه انسان به مداوا نرسید

           علت آنست که بیمار و طبیب انسان نیست

           صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع

           لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست

           تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد

           هر تنک حوصله را طاقت این طوفان نیست

           سایه صد عمر در این قصه به سر رفت هنوز

           ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست



ه.ا.سایه

روایت تاریخ/دکتر عباس میلانی




.......روایتمان از تاریخ را اغلب کسانی شکل بخشیده اند *که واقعیات را تخته بند منافع حزبی یا اقتصادی یا سوق الجیشی کرده بودند.

....خواندن و نوشتن تاریخ هردو برغم ظاهر ساده هریک پدیده هائی پیچیده اندو با بافت و ساخت قدرت زمان پیوندی تنگاتنگ دارند.می دانستم که بی طرفی کامل در عرصه تاریخ نگاری و نیز هنگام خواندن تاریخ ، وهمی بیش نیست.

...باید تاریخمان را از نو بخوانیم و بسنجیم .باید فرضیات و گمانها و جزمیات پیشین را واگذاشت و شناخت هر کس را باید از نو و با پیروی از شیوه دکارت بیاغازیم.او می گفت در جستجوی روش علمی لازم دانستم که همه فرضیات پیشین را نادیده و نپذیرفته بگیرم و در همه چیز شک کنم جز در وجود ذهنیتی شکاک.باید این فرض را بپذیریم که دانسته ها و شنیده های قبلی مان شاید به قصد گمراهی مان بوده است و تنها با ذهنی پالوده از رسوبات گذشته می توان به گرته حقیقت دست یافت.

....شبح شایعه و گمان توطئه هردو فرزندان ناخلف عصر بی خبری اند.هرچه اطلاعات محدود تر، آرشیوها نایاب تر و بسته تر و هرچه آزادی قلم و اندیشه در جامعه منقاد تر اند ، این دو فرزند ناخلف هم رایجترند.استبداد سیاسی انسان ها را از درون و بیرون تحقیر می کنند و تنها انسانهای به غایت تحقیر شده عنان تاریخ و سرنوشت خود را در کف نیروهای بیرونی و برتر می گذارند.تنها پاد زهر واقعی شایعه و توطئه چیزی جز آزادی اطلاعات و اندیشه از یک سو و جامعه ای خود بنیاد و متکی به خود از سوئی دیگر نیست.


*مقدمه کتاب معمای هویدا

خاموشانه/سیاوش کسرائی





من در صدف تنها

چون قطره های روشن باران

پیوسته می آمیختم پندار مروارید بودن را


غافل که خاموشانه می خشکید

در پشت  دیوار دلم دریا!


سیاوش کسرائی(کولی)



لطایف الشعرا

 ۱


ملا پناه واقف یکی از شاعران قرن 12 آذربایجان بود که در دربار ابراهیم خان حاکم شهر شوشا(شیشه )خدمت می کرد.یکی از دلائل تشدید دشمنی میان ابراهیم خان و آقا محمد خان قاجار اشعار هجو آمیزی بود که این شاعر برای خان قاجار سروده بود.

وقتی خان قاجار شهر شیشه را در محاصره گرفته بود دستور می دهد بر کاغذی این شعر را بنویسند و به خیمه ابراهیم خان پرتاب کنند:

 

ز منجنیق فلک سنگ فتنه می بارد

تو ابلهانه  بگیری به شهر شیشه حصار

 

ملا پناه وقتی این شعر را می شنود دستور می دهد این شعر را در جوابش بنویسند و به اردوی آقا محمد خان پرتاب کنند:

 

گر نگه دار من آنست که من می دانم

شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد!

 

پس از پیروزی آقا محمد خان و تسلیم حاکم شوشا چون ملا پناه را به محضر خان قاجار می آورند هرچه بزرگان شفاعت می کنند افاقه نمی کند و شاه حکم به قتل ملا پناه می دهد.در این میان یکی از درباریان با اصرار از ملا پناه می خواهد که لااقل شعری فی البداهه در مدح خان قاجار بگوید تا از خونش در گذرد.

برای لحظاتی سکوت حکم فرما می شود و ملا پناه که مستاصل به شاه نگاه می کند چنین می گوید:

 

نه فضل ترا که مدح عالیت کنم

نه فهم ترا که حرف حالیت کنم

نه ریش ترا که ریشخندت سازم

نه ....ترا که ......مالیت کنم.

 

آقا محمد خان با  شنیدن این شعر نمی تواند جلوی خنده خود را بگیرد و از تقصیر شاعر می گذرد!

 

2

لعلی حکیم یکی از نخستین پزشکان آشنا به علوم جدید زمان قاجار بود که در عین حال طبع بسیار لطیفی داشت و در سرودن اشعار طنز آمیز از اساتید فن بود.و بخاطر حرفه اش همیشه شبها بر درخانه اش چراغی می افروخت تا چنانکه بیماری بطور اضطراری مراجعه کند مورد مداوا قرار گیرد.

در یکی از شبهای سرد زمستان تبریز که ایشان با سروصدای کوفتن در از خواب بیدار شد حاج نظام العلما را دید  که می گوید:

جناب حکیم مصراعی به ذهنم رسیده که از سر شب تا به حال هرچه فکر می کنم نمی توانم کامل کنم و به خاطر آن خوابم هم نمی آید.

حکیم پرسید: حالا بخوان ببینم چه نوشته ای؟

نظام العلما گفت:

شیطان لعین رانده ز درگاه خدا شد

 

حکیم که بسیار عصبانی شده بود گفت پس اینرا هم اضافه کن:

 

آمد به زمین حاج نظام العلما شد.

 

3

 

به مناسبت بزرگداشت استاد شهریار در تبریز مراسمی گرفته بودند و امام جمعه وقت تبریز جناب ملکوتی که گاها از فرط سادگی مسئله ساز می شد قرار شد جلسه را با سخنانش افتتاح کند.

ایشان سخنانش را با این آیه که تقریبا خواندنش در آن شرایط چندان مناسب نبود شروع کرد:

 

الشعرا یتبعهم الغاوون.الم تر انهم فی کل واد یهیمون و انهم یقولون ما لا یفعلون

 

پس از صحبت ملکوتی استاد میکروفون را در دست گرفت و گفت:

 

همان طوری که حاج آقا فرمودند شعرا کسانی هستند که گمراهان از ایشان تبعیت می کنند.پس لاجرم حاج آقا و این دم و دستگاه هم جزو گمراهان هستند که این مراسم را بخاطر بزرگداشت من شاعر ترتیب داده اند!