.

.

.

.

هست معلم پیمبری که برتبت/بر تر ازو نیست جز خدای معلم

چه میدانند معماران فردا

همین از فرط غم افسردگانند

که از سنگینی بار معیشت

چو موری خسته گام و ناتوانند

 

هنوز از امتیاز علم گویند

برغم دیدن رجحان ثروت

تو گوئی نیست آن جز رنج و حرمان

تو گوئی نیست جز نفرین و نکبت

 

عدد هائی که مشق کودکان است

برایش شکل اقساط است و کابوس

به شاگردان چه سان امّید بخشد

چو خود این گونه غمگین است و مایوس!

 

یقینا پیشه ی پیغمبران است

همین شغلی که در آن آب و نان نیست

چه حاصل شغل دوم بر گزیند

که جز اسباب رنج توامان نیست

 

ردای معنویت کی برازد

به قد صاحب بنگاه املاک

که این درگیر با تهذیب نفس است

ولی آن فکر و ذکرش آجر و خاک!

 

چه می شد جای تجلیل دروغین

به فکر درد امثال تو بودند

به جای این مراسمهای مضحک

غبار از خاطر تو می زدودند

 

اردی بهشت 72

 

تامل



خواب است و خیال صبح

                                می گفتند



جنجال کنان  کلاغهای لجباز

وقتی که -به زعم خویش- می کوشیدند

با قیچی بالشان

و حربه قیل و قالشان

تاریک کنند ساحت آفاق



هر چند که طول و عرض این غوغا

در چشم شکوه بی کران صبح

اندازه هیچ بود بی اغراق!



اسفند ۷۱

سه گانی ها ۱۰


۱     

    تا چو پروانه در باغ رویا بگردد

    عالمی بین چه بی تاب

    می تند گرد خود پیله ی خواب


۲


    از بس که جای راه نشان داده اند چاه

     در افتراق این دو نگاهم هر آینه

     افتد به اشتباه!


۳


    آن گوی بلورین که آرزوها

    تنها شود از لمس آن محقق

     زائیده عجز است و یاس مطلق!


۴


   تاوان بی انگیزه گشتن ها

    در سنگلاخ ماجرا جوئی ست

    این تاول بی التیام پا !


بهار بی تو






بهار بی تو غمم را هزار چندان کرد

چگونه می شود این زخم کهنه درمان کرد

گشود چون سر گیسوی ابر، دست نسیم

دو باره خاطر مجموع من پریشان کرد

دلم به رسم غریبان به یاد یار و دیار

نشست پای ضریح غروب و افغان کرد

لهیب فاجعه از هر کرانه می خیزد


کدام سحر عزا و نشاط یکسان کرد ؟

درخت ها همه تاراج نامه ایست حزین

چمن،حکایت آن غارتی که طوفان کرد

رهین منت اشکم که شرح درد مرا

به واپسین دم دیدار با تو آسان کرد

هوای روی تو با باده هم نرفت از سر

نمی شود پس ابر آفتاب پنهان کرد

در اشک و آه به سر می شود شبم،راثی

ببین چه با من سر گشته سوز هجران  کرد


بهار ۱۳۷۵

 

 

یک شعر قدیمی





ترا جویم از برگ برگ گل سرخ

و از صفحه صفحه کتاب ضمیرم

ترا جویم از لحظه ی آشنائی

و از خاطرات فنا ناپذیرم


ترا بویم از عطر یاس سپیدی

که در باغ تنهائی من شکفته

ترا جویم از آن نسیم امیدی

که در بند بندش رهائی نهفته


ترا پرسم از سهره ی بی قراری

که بر شاخساران ترا می ستاید

ترا پرسم از هر درخت بهاری

که با دستهایش ترا می سراید


تو آن چشمه ی روشن خوشگواری

که داغ کویر دلم راست مرهم

تو آن ساکت ژرف آئینه واری

که راز شگرف دلمراست محرم!


تابستان ۶۵