.

.

.

.

یک غزل عاشورائی



ای جان محض از تن خاکی رها شده

از کیمیای عشق الهی طلا شده

با خون وضو گرفته به قصد نماز عشق

در این فریضه بر همگان مقتدا شده

احرام بسته در ره حجی خلیل وار

آنگاه در مناسک سرخش فدا شده

تمکین نکرده سلطه بیداد پیشگان

هر چند از این خطر هدف کینه ها شده

ای سر خط صحیفه اخلاص-ای حسین-

میثاق عشق با قلم تو ادا شده

راه تو از صباح ازل تا شب ابد

معیار انتخاب درست از خطا شده

بار امانتی که فلک را شکست پشت

بر شانه تحمل تو جابجا شده

عهد الست را که بلی گفت همچو تو؟

ای از سر ولا به بلا مبتلا شده



فروردین ۷۷

ترا ز کنگره عرش می زنند صفیر!

 

 

تو مانده ای و همان اضطرابهای حقیر! 

نسیم و ابر و پرنده که ترجمان دلت بودند  

میان خط کشی گیج شهر جاماندند 

 

 

در این حقارت بالکن 

که روزنامه نگوید بجز دروغ و هراس  

چه ذوق می بری از صبح و صرف صبحانه؟

پل



آن واژه ی رازناک سِحرآمیز،

آن واژه کجاست؟

                      من نمی یابم

آن معجزه،

              اسم اعظم جاوید

تعقید و غموض را گشاینده

 

 

آن واژه کجاست

                  تا پلی باشد

بین من ِ بی مخاطب امروز

با نسل علاقه مند آینده!

 

8فروردین 71

سه گانی ها ۱۲



۱

از بس که پای بند سکون است و انجماد

انسان از ابتدا

ترجیح داد سنگ پرستد به جای باد!


۲

کاش خبر داشت دیکتاتور که پس از او

می شود آماج ریشخند و اهانت

پوستر در دست چاکران ثنا گو!


۳

در آسمان تهی از بشارتی روشن

غنیمتی ست عبور پرنده ای هرچند

پرنده ای که سفر را گزید بر ماندن!


۴

اگر این ابر جای ما زبانی داشت

برای شرح درد ما

زمین را از طنین رعد می انباشت!

سه گانی ها ۱۱




۱

یک نه اگر از این دیار می خاست

در چنگ سلاطین زبون نمی شد

بازیچه ی امیال دون نمی شد!

۲

تلویزیون هرچه داشت شعبده رو کرد

ذهن معلق میان حیرت و تردید

غیر وقاحت از این مقوله نفهمید!

۳

روی دیوار شبانگاه نوشتم مشعل

روز روشن تو نوشتی ظلمات

نشود مشکل من با تو به اسانی حل!

۴

با بار اندوه و تشویش حیران

در ناکجا بغض خود را ببارد

این ابر بی آسمان-یعنی انسان-