.

.

.

.

زمستانی

باغ من برفِ کدامین دی ترا در بر گرفت؟

با چه افسون آتش خسران به جانت در گرفت

در عزای سبز پوشانت کدامین ابر بغض

عندلیبان ِ نواسنج ِترا حنجر گرفت

زخمه زد بر چنگ وحشت ،هر نفس کابوس مرگ

تا تبر رقص جنون آمیز خود از سر گرفت

خم نمی شد قامت سرو تو با شلاق باد

آن تمرّد را کدامین ترس ویرانگر گرفت؟

چتر گل را بعد ازین بلبل کجا بر سر کشد؟

بی نوا آسیمه سر از شاخسارت پرگرفت

"ناگشوده گل نقاب،آهنگ رحلت ساز کرد"*

ارغوان سر خورده راهِ جانبی دیگر گرفت

بی ثمر امید بستی پیشواز صبح را

آفتابت را طلسم تیرگی معبر گرفت!

آنقدر در وانکردی بر مسیح نوبهار

تا چو راثی از تو امّید ِ شکفتن بر گرفت


ادامه مطلب ...

یادگار

به یادگار چه باید نوشت بر دیوار؟

 

چه مشکلست که در این مسیر فرسوده


درنگ کرد چو سنگ


و چرخ خاطره را باز داشت از رفتار


ندید شور جوانی که در سیاهی شب


به زعم خویش چراغ سپیده افروزد


و آنچه را که به دیوارها بچسباند ،


کلید معجزه های محال می داند


ندید پارچه هائی که می کند اعلام



عروس مرگ گرفته ست از جوانان کام!

 


مرور این تکرار


تسلسلیست که سر گیجه آورد هر بار

 

به یادگار چه باید نوشت بر دیوار؟


شهریور هشتاد و هشت




ادامه مطلب ...

عاشورائی

ای سرو سبز باور من بر سرت چه رفت

در برگریز فتنه به برگ وبرت چه رفت

بارید چون به قصد تو خشم آتش خزان

ای قامت فراخته با پیکرت چه رفت

زخم تبر به صبر شگفت آورت چه کرد؟

گاه خطر به روح صفا گسترت چه رفت

هنگامه آفرین اثیری تبار عشق

در ازمون دوست،بگو بر سرت چه رفت

وقتی خطر محک به خلوصت زد،ای شگرف!

با آن دل تپندهء غوغا گرت چه رفت

تا آفتاب روی تو از شرق نیزه تافت،

با ابر چشم غمزدهء دخترت چه رفت

خاموش باش تیر،در افکند چون صفیر

با نای تشنه کام علی اصغرت چه رفت

اعجاز کیمیا گر عشق ست این،ببین!

ای چشم عقل بر دل ناباورت چه رفت

 

راثی روان کن از مژه خونابهء جگر

آگاه کن زمانه که با سرورت چه رفت

 

خرداد 74


ادامه مطلب ...

پائیزی

-بخوان مگر که گلی بشکفد در این پائیز

 

به روی شاخه،همانطور ماند افسرده

پرندهء سر در زیر پر فروبرده

 

به طعنه پرسیدم:

-مگر که شعلهء آواز سوزناکت را

به روی شانهء ویران بادها بردند؟

 

سخن چو رفت از باد،

پرنده چون برگ آهسته بر زمین افتاد!

و با وزیدن مرگ

صدای ضجهء هر برگ پنجه زد در من

لهیب آتش اندوه زنده شد در من! 

ادامه مطلب ...

بازگشت

وقتی به تقریر تاثرات درونی خود عادت می کنی،این تفنن ساده در اثر استمرار چنان جزئی از رفتار تو می شود که حتی اگر 6 سال هم به بهانه های گرفتاری شغلی و تحصیل سرکوبش کنی،به محض رفع این مضایق باز به سراغ تو می آید:


بسویت باز می گردم اگر چه خسته و مسکین

که درد سالیانم را ،توئی تنها ترین تسکین

به سویت باز می گردم ،  چو روحی خواب آشفته

که کوران زمان برد از ضمیرش نقش مهر و کین

تو تنها جان پناهی در کمین گاه شب تشویش

که گرمای فروغت می دهد بر وحشتم تسکین

تو آن باغ بهارانی ، که افسون تماشایش

خیالم را کند رنگین،مشامم را کند مشکین

هنوز اندیشه ی پرواز دارم در اثیر  تو

دریغا بر نمی آید، ز بال طبعم  این  تمکین

بر آن بودم ز مرداب زمان طوفان بر انگیزم

چه در بردم ازین سودا؟بغیر از خاطری چرکین

حریفان هر یک آوردند  مرواریدی  از   دریا

خلاف من که بر گشتم به سویت خسته و مسکین!


آبان 86


ادامه مطلب ...