عنوان مجموعه اشعار : لب مهتابی اندوه
شاعر : محمد راثی
عنوان شعر اول : قمارناظر به جست و خیز و هیاهوی کودکان
کاهل تر از همیشه ی بیدارش
کبریت می کشد که غمش را دهد به باد
در چنته اش چه مانده که این بار رو کند؟
وقتی که هر غروب خزانیست
وقتی که هر غروب قماریست
با خیل برگهای نزار و زار
برگ برنده اش را
- عمرش را -
کوران باد برد و ندانست
بر باغ او کدام خزان تاخت
در بازی کدام حریفی باخت!
محمد رضا راثی
عنوان شعر دوم : معجزهمی گفت اگر که معجزه ام را
در این رواج جنبل و جادو نشان دهم ،
روح و روان اهل تماشا تکان دهم !
با یک هجوم آنچه که پرورده ذهن من
این مارهای ساختگی خورده می شوند
فرعونها و معرکه چشم بندها
با سیلهای خشم خدا برده می شوند
می گفت و التهاب خیالش را
هر واژه مثل قرص مسکن
می کاست سطر سطر
چندان که جای معجزه یک خلسه عمیق
ذهن غریق منجی ما را
بیرون کشیده بود از آن قصه عتیق !
عنوان شعر سوم : نیماییمی گفت رهنما
هر خشت این عمارت و تالار و سرسرا
چون برگهای دفتر تاریخ
ناظر به اتفاق بزرگی بود:
ایام بار عام و ملاقات چاکران،
احصاء مالیات ولایات
ابراز چاپلوسی اشراف و شاعران!
ای بس هراس توطئه از خواب می پراند
چشمی که جز اطاعت و کرنش ندیده بود
بیهوده می شتافت بدنبال قرص خواب!
تسکین این هراس گلوی بریده بود!
گفتم که این تجمل در حال انحطاط
جز مدرک حقارت انسان نیست
آنجا که فکر کرد عمارت به جای عدل،
تضمین جاودانگی نام آدمیست!
تیرماه ۹۰
همراه گرانقدر پایگاه نقد شعر، آقای محمد
راثی، فکر میکنم اصلیترین نتیجهای که پس از مرور مشخصات و آثار شما، در
ذهن هر مخاطب جدیای حاصل شود، این باشد که با یک سرایندهی شعرخوانده طرف
است که به اندازهی قابل قبولی، تجربه و دستورزی هم کرده و به همین دلیل
با الگوها و رفتارهای شاعرانهی معاصر غریبه نیست؛ به طوری که حتی با کمی
دقت، میتوان برخی از آبشخورهای ذهنی او را هم (به لحاظ ساختی و زبانی
و...) حدس زد؛ آبشخورهایی که پیشترها توسط سراینده مطالعه شدهاند و حالا
در ناخودآگاهش نقش بستهاند و هر بار در هنگامهی سرایش، به شکل موثری
ایفای نقش میکنند؛ بنابراین میتوان گفت که سراینده، نسبتا، هم خوب خوانده
و هم خوب مشق کرده؛ اما آیا این داشتههای مهم، برای تالیف خوب کافیست؟
قطعا نه؛ چراکه اگر چنین بود، دانایان ادبیات با تکیه به آگاهیهایشان و
قدری تمرین و تجربهورزی، میتوانستند بزرگترین شاعران و نویسندگان دوران
خویش باشند؛ در حالی که بدون تعارف، چنین نیست. در سه اثر پیش رو هم آنچه
کم است، دقیقا از همین جنس است. یک هنرمند خوب و توانا، در عین اشراف به
مبانی و اصول، هیچ الگویی را تکرار نمیکند؛ چون میداند آفرینش، با
تاثیرپذیریهای یکسره، نسبتی ندارد؛ پس تلاش میکند که در عین فراموشنکردن
بایدها، ابتدا دریچهی نگاه شخصیاش به هستی را بیابد و بعد، دست به
هنجارگریزی بزند و ساختارهای مد نظر خودش را بر اساس آنچه از هستی
درمییابد، شکل دهد.
اثر اول، با توجه به ایده و موضوعش، با تصویر خوبی
آغاز شده و در ادامه هم ایدههای خوبی آن را پیش برده است؛ «جستوخیز و
هیاهوی کودکان» باعث شده که «کاهلتر از همیشه»، بیشتر به چشم بیاید و
شخصیت روایت، روشنتر و برجستهتر دیده شود اما از همینجا نگرانیهای
سراینده برای مخاطب هم آغاز شده و یادش رفته که جاهایی از متن را مخاطب
باید کامل کند. «که غمش را دهد به باد» جز اینکه عواطف موجود در متن و
تصویر را محدود کرده، هیچ کار دیگری انجام نداده است. توالی دو سطر «وقتی
که هر غروب...» تاثیرگذاری آنها را به حداقل رسانده است؛ بهتر بود نخست
مخاطب، یک بار «برگ» را فقط همان برگ درخت میدید و مطمئن میشد، سپس رودست
میخورد تا تاثیر مضمون، مضاعف شود. این را هم گفته باشم که دریغهای من
وقتی پررنگتر میشود که میبینم سراینده، بسیاری از لوازم را برای پردازش
فضا و روایت آماده کرده است؛ یعنی حواسش بوده که مثلا باید از فعل «برد»
برای باد استفاده کند تا ایهام «پیروزشدن» هم در آن باشد که با «برگ برنده»
و... نسبت دارد اما در چیدن آنها کنار همدیگر، عجله کرده است. در مجموع،
میتوان گفت که این سروده با ویرایش و بازنویسی و اندکی اختصار، میتواند
بسیار تاثیرگذارتر و ساختارمندتر از آنچه هست، باشد.
اثر دوم از جنسی
دیگر است؛ چراکه از همان آغاز، در خودآگاهی متولد شده است؛ انگار که نخست
توجه سراینده به یک ماجرای تاریخی جلب شده و سپس تصمیم گرفته باشد آن ماجرا
را در یک بازنویسی امروزی به چالش بکشد. البته ممکن است این فرآیند، اصلا
ارادی نبوده باشد ولی به هر روی آنچه با آن مواجهیم، نوعی معادلسازیست با
دودوتا چهارتاهایی که در فضای خیال شکل نگرفتهاند. البته سراینده در
پایانبندی اثر، تلاش کرده تا با رویکردی نسبتا متفاوت، سرودهاش را نجات
دهد اما چنین اتفاقی غیرممکن است؛ متن، پیکریست که باید اندامهایش متناسب
و همپیوند باشند و نمیتوان با الصاق و اتصال بخشهایی، کل یک ارگانیسم
را نجات داد.
در سومین سروده هم همان رخدادی که در سرودهی دوم هست
تکرار شده اما نقطهی ضعف اصلی آن این است که سراینده این بار دیگر دارد
صراحتا نصیحت میکند و حکم میدهد؛ در حالی که نهتنها در روزگار ما که از
چند دههی پیش، دیگر هیچ هنرمند آگاهی چنین خطری را به جان نمیخرد که به
مخاطبش بگوید چشمهایت را ببند و به حرف من گوش کن؛ چون اساسا هیچ مخاطب
آگاهی حاضر نیست چنین کند؛ مخاطب جدی امروز هنر، خواهان گفتمان است نه القا
و بیانیه؛ چون با چنین تخاطبی در دنیای واقعی روزمره طرف است و خسته از
سیاست و بازار و... به هنر پناه آورده است. در آغاز این سروده با همان
گفتمان «هان ای دل عبرتبین، از دیده نظر کن هان / ایوان مدائن را آیینهی
عبرت دان» طرف هستیم که در روزگار خاقانی گفتمان ارجمندی بوده است اما
تکرار آن در روزگار ما ـ با لحنی کمی متفاوت ـ کار تازهای نیست. این بار
هم سراینده میداند که باید کاری بکند؛ پس به «قرص خواب» گریز میزند که
فضا را عوض کرده باشد و متنش رستگار شود اما مسالهی اصلی، همان لحنیست که
گفتمان او و مخاطبش در آن آغاز میشود و پایان مییابد. سراینده در بند
آخر، باز هم تلاش دارد که با لحنی حکیمانه، اندرزهایش را اثبات و تثبیت کند
و همین رویکرد باعث میشود که ما فقط با ظاهری غیرسنتی در این سروده طرف
باشیم. امیدوارم در تجربههای بعدی تازگی در «جان» سرودههایتان رنگ بیشتری
بگیرد. اسباب موفقیت شما مهیاست؛ کافیست با خودتان نزدیکتر باشید.