بهار
بی تو غمم را هزار چندان کرد
چگونه می شود این
زخم کهنه درمان کرد
گشود چون سر گیسوی
ابر، دست نسیم
دو باره خاطر
مجموع من پریشان کرد
دلم به رسم غریبان
به یاد یار و دیار
نشست پای ضریح
غروب و افغان کرد
لهیب فاجعه از هر
کرانه می خیزد
کدام سحر عزا و
نشاط یکسان کرد ؟
درخت ها همه تاراج
نامه ایست حزین
چمن،حکایت آن
غارتی که طوفان کرد
رهین منت اشکم که
شرح درد مرا
به واپسین دم
دیدار با تو آسان کرد
هوای روی تو با
باده هم نرفت از سر
نمی شود پس ابر
آفتاب پنهان کرد
در اشک و آه به سر
می شود شبم،راثی
ببین چه با من سر
گشته سوز هجران کرد
بهار ۱۳۷۵
حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست
آه ازین درد که جز مرگ منش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم
که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر
انتظار مددی از کرم باران نیست
به وفای تو کمر بستم و عمر از کف رفت
آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست
گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
رنج دیرینه انسان به مداوا نرسید
علت آنست که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع
لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد
هر تنک حوصله را طاقت این طوفان نیست
سایه صد عمر در این قصه به سر رفت هنوز
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
ه.ا.سایه
ترا جویم از برگ برگ گل سرخ
و از صفحه صفحه کتاب ضمیرم
ترا جویم از لحظه ی آشنائی
و از خاطرات فنا ناپذیرم
ترا بویم از عطر یاس سپیدی
که در باغ تنهائی من شکفته
ترا جویم از آن نسیم امیدی
که در بند بندش رهائی نهفته
ترا پرسم از سهره ی بی قراری
که بر شاخساران ترا می ستاید
ترا پرسم از هر درخت بهاری
که با دستهایش ترا می سراید
تو آن چشمه ی روشن خوشگواری
که داغ کویر دلم راست مرهم
تو آن ساکت ژرف آئینه واری
که راز شگرف دلمراست محرم!
تابستان ۶۵
.......روایتمان از تاریخ را اغلب کسانی شکل بخشیده اند *که واقعیات را تخته بند منافع حزبی یا اقتصادی یا سوق الجیشی کرده بودند.
....خواندن و نوشتن تاریخ هردو برغم ظاهر ساده هریک پدیده هائی پیچیده اندو با بافت و ساخت قدرت زمان پیوندی تنگاتنگ دارند.می دانستم که بی طرفی کامل در عرصه تاریخ نگاری و نیز هنگام خواندن تاریخ ، وهمی بیش نیست.
...باید تاریخمان را از نو بخوانیم و بسنجیم .باید فرضیات و گمانها و جزمیات پیشین را واگذاشت و شناخت هر کس را باید از نو و با پیروی از شیوه دکارت بیاغازیم.او می گفت در جستجوی روش علمی لازم دانستم که همه فرضیات پیشین را نادیده و نپذیرفته بگیرم و در همه چیز شک کنم جز در وجود ذهنیتی شکاک.باید این فرض را بپذیریم که دانسته ها و شنیده های قبلی مان شاید به قصد گمراهی مان بوده است و تنها با ذهنی پالوده از رسوبات گذشته می توان به گرته حقیقت دست یافت.
....شبح شایعه و گمان توطئه هردو فرزندان ناخلف عصر بی خبری اند.هرچه اطلاعات محدود تر، آرشیوها نایاب تر و بسته تر و هرچه آزادی قلم و اندیشه در جامعه منقاد تر اند ، این دو فرزند ناخلف هم رایجترند.استبداد سیاسی انسان ها را از درون و بیرون تحقیر می کنند و تنها انسانهای به غایت تحقیر شده عنان تاریخ و سرنوشت خود را در کف نیروهای بیرونی و برتر می گذارند.تنها پاد زهر واقعی شایعه و توطئه چیزی جز آزادی اطلاعات و اندیشه از یک سو و جامعه ای خود بنیاد و متکی به خود از سوئی دیگر نیست.
*مقدمه کتاب معمای هویدا
نیامد آنکه بگشاید ازین
دل مردگان زنجیر
و ما ماندیم و رو در رو همان بند و همان زنجیر
چنان راه نفس بستند فریاد عدالت را
که از این ظلم طاقت سوز ، آمد در فغان زنجیر
مزامیر رهایی در تبار من نمی گیرد
که غالب گشته بر اندام خواب آلودشان زنجیر
به قهر آورد رو،خود کامه و نشنید از تاریخ
که روزی بشکند از انقلابی ناگهان زنجیر
هنوز از شوق جان در مقدم آزادی افشاندن
سبکبار ست روح من به رغم این گران زنجیر
گرفتم اینکه تن را در نگین انقیاد آرد
چه خواهد کرد با عصیان پابر جای جان زنجیر
مگر تا بر فرازد سر درفش کاوه ای دیگر
که گستردست ضحّاک از زمین تا آسمان زنجیر