پنجشنبه ، 17 اسفند 1391 ، 08:34 |
یادمه بچه گی هام شوهر خاله ام همیشه می گفت: تو یه چیزی میشی ... تو یه چیزی میشی ... واقعا سق سیاهی داشت و چشم شوری که بعد از این همه سال هیچی نشدم ... همه ما آرزوهایی داشته ایم یا داریم که به آنها نرسیده ایم یا هرگز نخواهیم رسید. بعضی وقت ها از بس که اوضاع بر وفق مراد نیست، خودمان را با چیزهایی پیش پا افتاده مقایسه می کنیم و ناراحتیم که چرا حداقل مثل آنها نشدیم. مثلا می گوییم قبض برق هم نشدیم، چند نفر از ما بترسن ... نمونه هایی از این دست را بخوانید...
|
مبین به شعر تر و آیه های رنگینم
قسم به آب و گیاه و پرنده غمگینم
چو واپسین نگه ادم صفی به بهشت
پر از ملائک اندوه حسرت آگینم
نوذر پرنگ
پیش از شما به سان شما
بی شمارها
با تار عنکبوت
نوشتند روی باد
این دولت خجسته و جاوید زنده باد!
نگو کاش بالای دار چون بیرقی می وزیدم
پایت را بر زمین بگذار
و زندگی کن
شاید خیلی دلخواه نباشد
اما این وظیفه ی توست
یک روز هم بیشتر زندگی کن
به کوری چشم دشمن!
پر هایهو به جائی
پر می کشند
خیل پرندگان هراسان
بر شاخه ها سپیده و شبنم نشسته است
و این صدا
باید صدای برگی باشد
بر پله های سنگی ایوان!