1
خمیازه پائیز
گویا سرایت داده رخوت را
بر عابران و پارکبانان نیز
2
سوز زمستان و برف در نفس باد
نبض هزار اضطراب در تن هر برگ
تا برهاند چگونه جان خود از مرگ
3
به چشم آن گدا یک کاسه ی خالیست
خیابانی که دست عابرانش را
نشانی از سخاوت نیست!
4
آن کودکم که کودکیش را
مانند سکه ای
گم کرده در شلوغی و تعجیل کوچه ها!
1
آغوش باز کرد به هر تیر
تنها ترین منادی آزادی
تا بشکند ابهت زنجیر
2
آزادگی اگر شنود پند احتیاط
هر نان به نرخ روز خوری کار خویش را
جا می زند به منزله شدت ثبات
3
مهمان کشان کوفه! سیه باد رویتان
هر نامه دروغ فرستادید
طومار لعنتی شد و برگشت سویتان
4
دشمن اگر چه جان عزیزت را
آماج تیرهای گدازان کرد
دیدار دوست را به تو آسان کرد
1
کاش به جای خراب کردن بت ها
بت شکنی بی کلنگ قهر و تعصب
پنجره ای می گشود جانب فردا
2
به پرواز بالی اگر وا کند
بساید پرش را به اوج اثیر
غذای قفس کرده این مرغ اسیر!
3
گفتی شبانگاه آیی سراغم
گفتی و شب رفت و خورشید سر زد
خاکستری باز ماند از چراغم!
4
دیگر نه بت ، نه خود، نه خدا، بت شکن گریست
وقتی که در قلمرو ویران خویش دید
پاداش هر مجاهدتی غیر هیچ نیست!