گل باغ آشنائی تو کجا دمیده بودی
که در این خزان احساس، مرا ندیده بودی
تو چو لحظه ی طلوعی چو خیال ژرف آبی
به مخافت شب من تو فقط سپیده بودی
همه سو به شوق رفتم چه سراغها گرفتم
تو ولی ندیده از من به غضب رمیده بودی
نشگفت اگر نداری به من اعتماد باری
که به جای شهد تلخابه غم چشیده بودی
به فریب بسکه خستند دل تو اهل دعوی
طمع نوازش از همچو منی بریده بودی
قسمت دهم به باران و طراوت بهاران
که نمی شدی پشیمان چو مرا گزیده بودی
به عبث نمی نهفتی نظر عطوفتت را
اگر از سماجت من سخنی شنیده بودی
1
چون برق می درخشد و خاموش می شود
تصویر غنچه ای که در این صبح سوزناک
با دستبرد باد فراموش می شود!
2
چون اژدها که بر سر گنجی دهد کشیک
با باور خرافی خود خو گرفته است
غافل که مغز منجمدش بو گرفته است!
3
خفّت زین را نکرده است تحمل،
اسب چموشی که تن سپرده به شلاق
تا بکند طاقت مربّی خود طاق!
4
از صفای صبحدم چه می دهی شعار؟
تو که چشم وا نمی کنی
بی شماتتی به ساعت شماطه دار!