.

.

.

.

مناقشه در جزئیات / محمد جواد آسمان





عنوان مجموعه اشعار : لب مهتابی اندوه
شاعر : محمد راثی


عنوان شعر اول : واقعیت بی رحم
با منِ ِ غمگیت نشسته در قفس یاس

هیچ تسلی نمی رسد از امیدی

در شب مرداب من نسیم نشاطی

تن نسپارد به سان قوی سپیدی


آینه ام خفته زیر پرده ای از آه

تا ندهد صورت ملول نشانم

پنجره ام مانده زیر پرده ای از گَرد

تا خبر از وقت صبح و شام ندانم


ثانیه ها گفتگویشان همه هشدار!

یعنی از این سستی و درنگ چه حاصل

تا نکنی جزم، عزم خویش به کاری

می گذرد مهلتت به پوچی و باطل!


عاطل و باطل به من نگو که از آغاز

کاشته هایم ثمر نداد بجز رنج!

دیدم و دریافتم به تجربه باری

رنج، میسر نمی کند همه را گنج


خشت امید از چه روی هم بگذارم

تا بشود مرتفع عمارت پندار

روی نماید چو واقعیت بی رحم،

می گسلد این بنای واهی از آوار


عنوان شعر دوم : سکون
دستان اسیر موج کف بر لب

بی واژه از اتفاق غمناکی

می گفت و نمی شنید امدادی

ما تابع بادبان نومیدی

گفتیم که نیست رام ما ،سکاّن

یعنی چو وقوع آن تصادف بود

منجیش بجز همان نخواهد شد

غافل که در این مضیق فرصت سوز

قطعیت مرگ بی تعارف بود


بازیچه ء موجها هزاران بار

دستان غریق خویش را دیدیم

دیدیم و از این سکون نجنبیدیم

عنوان شعر سوم : مرثیه
ای سرو سبز باور من بر سرت چه رفت

در برگریز فتنه به برگ وبرت چه رفت

بارید چون به قصد تو خشم آتش خزان

ای قامت فراخته با پیکرت چه رفت

زخم تبر به صبر شگفت آورت چه کرد؟

گاه خطر به روح صفا گسترت چه رفت

هنگامه آفرین اثیری تبار عشق

در ازمون دوست،بگو بر سرت چه رفت

وقتی خطر محک به خلوصت زد،ای شگرف!

با آن دل تپندهء غوغا گرت چه رفت

تا آفتاب روی تو از شرق نیزه تافت،

با ابر چشم غمزدهء دخترت چه رفت

خاموش باش تیر،در افکند چون صفیر

با نای تشنه کام علی اصغرت چه رفت

اعجاز کیمیا گر عشق ست این،ببین!

ای چشم عقل بر دل ناباورت چه رفت



راثی روان کن از مژه خونابهء جگر

آگاه کن زمانه که با سرورت چه رفت
نقد این شعر از : محمّدجواد آسمان
در این یادداشت، با هم نگاهی نقادانه خواهیم انداخت بر سه شعر. شعر نخست، یک چهارپاره است که از اغلاط املایی هم تهی نیست (غمگین، یأس، ز امیدی). وزن این شعر و سنگین و رنگین بودن جنس زبان آن، اولین حسن این شعر است. پیوند کلی بندها و وحدت عمودی شعر از حیث محتوایی نیز دومین حسن آن به شمار می رود. شاعر در بند نخست این چهارپاره، «منِ» خود را این گونه توصیف می کند: «غمگین‌نشسته در قفسِ یأس». و می گوید که هیچ تسلّی یی از جنس امید، «به» او نمی رسد. مشکل زبانی کار، همین استفاده نکردن از «به» و بهره جستن از «با» است. شاید چون وزن دست شاعر را بسته بوده و نمی توانسته بگوید: «به منِ ... هیچ تسلایی... نمی رسد»، سخنش را با «با» آغاز کرده. در دوره هایی از تاریخ زبان فارسی، نویسنده می توانسته بنویسد: «با من امیدی نمی رسد» و منظورش «به من...» بوده باشد. ولی ما در اکنون زندگی می کنیم و ناگزیریم با مخاطبِ اکنونی با زبان اکنونی سخن بگوییم. برای فهم مشکل بیت دوم همین بند نخست، بهتر است آن را به صورت ساده بنویسیم تا نقصان و کمبودش را دریابیم: «هیچ نسیمِ نشاطی در شبِ مردابِ من مانندِ قوی سپیدی [به ؟؟؟] تن نمی سپارد». از شاعر می پرسیم: به چه چیز تن نمی سپارد؟ این بخش از سخن، ناگفته مانده و بی جا حذف شده است که نمی توان آن را پذیرفت. البته حدس دیگری هم در مورد این بیت دارم؛ این که این گونه بوده باشد: «هیچ نسیمِ نشاطی [به] شبِ مردابِ من مانندِ قوی سپیدی تن نمی سپارد». در این صورت نیز باید گفت که استفاده از «در» به جای «به» بیان را خراب کرده است. در بند بعد هم نظیر همین مشکل را می بینیم و از شاعر می پرسیم: «شما آیینه ای هستید که زیر پرده ای از آه خفته اید تا [چه چیزی؟] صورت ملولِ [خودش را] به شما نشان ندهد؟». این بخش های مفقوده واقعاً آسیب رسان و دردسرساز بوده اند. برخلاف بندهای اول و دوم، بندهای سوم و چهارم این شعر را بسیار پخته و سالم می یابیم. در بند آخر، به قول جوان تر ها با کاربرد کلمه ی «مرتفع» «خیلی حال کردم!» زیرا علاوه بر معنی ظاهری اش (اهتزاز)، معنای رفع شدن پندار را هم در خود دارد. شعر، فارغ از آنچه که عرض شد، شعر بسیار خوب و دلنشین و کاملی ست و سزاوار ستایش. شعر دوم، نظر ما را نسبت به کارنامه ی شاعر، بهتر می کند. شعر دوم، قالب کمیابی دارد. شعری این گونه که در آن همه ی مصاریع وزن یکسانی دارند و فقط بعضی از مصراع ها همقافیه اند، نادر هست ولی بی نظیر نیست. در این شعر، فقط مصراع های 6 و 9 را با هم، و مصاریع 11 و 12 را با هم همقافیه می بینیم. کلّیت این شعر را هم باید بسیار خوب ارزیابی کرد ولی در جزئیاتش نکاتی تذکردادنی دیده می شود. پیش از نقد، عرض کنم که این شعر، دو بازیگر یا سه بازیگر اصلی دارد: یکی موج، یکی ما و یکی آن تصادف. ماجرای شعر، این است که تصادفی موجب آشفته شدن دریا شده؛ دریایی که موج های آن کمک می خواهند و کسی کمک شان نمی کند و ما نیز سوار بر کشتی یی در این دریا سرگردانیم. اما تفاوت ما و موج، این است که موج هنوز تقلا می کند و کمک می خواهد ولی ما با این مشکل کنار آمده این و صبوری می کنیم و منتظریم تا همان چیزی که موجب این اتفاق شده و منشأ این تصادف بوده، خودش قضیه را درست کند و به حالت آرام سابق برگرداند. این ماجرا یا داستان، فی نفسه، خیلی خوب در شعر مطرح شده است. با آغاز این شعر، به یاد آن مصراع بیدل دهلوی می افتیم که دست غریق را فریادِ بی صدا خوانده است. اما نقدمان بر این شعر چیست؟ اول این که: موج در این شعر نتوانسته شخصیت واحدی بیابد. در آغاز شعر، موج را ستمدیده ی این واقعه می بینیم و در انتهای شعر، «ما» را که سوار بر کشتی ستمدیده ی این تصادفیم، نه همدردِ موج بلکه بازیچه ی آن موج ها می یابیم. این دوگانگی، قطعاً از سر سهو اتفاق افتاده است و برای یکدست شدن داستان این شعر، باید اصلاح شود. دومین مسأله به مصراع «یعنی چو وقوع آن تصادف بود» مربوط است. شاعر به طور طبیعی می خواسته بگوید (و باید می گفته): «گفتیم: سکّان، رامِ ما نیست. یعنی، همان طور که آغازگرِ این فاجعه، آن تصادف بود، پایان بخش آن و ناجی ما نیز باید همان تصادف باشد». همان طور که می بینید، بیان «یعنی چو وقوع آن تصادف بود»، نتوانسته معنای کاملی از «یعنی، همان طور که آغازگرِ این فاجعه، آن تصادف بود» ارائه کند. غزل آخر، یک غزل عاشورایی شگفت آور و انصافاً بسیار خوب است. زبان محکم و رسا و ساختار همه چیز تمام ابیات (البته در این نوع و گونه از شعر) این شعر را کمال بخشیده اند. اوج زبان آوری در این شعر، در «صفیرِ خاموش‌باشِ تیر» جلوه کرده است. اما بر این شعر هم یکی دو نقد کوچک دارم. ابتدا دومی را بگویم! می دانم و می دانید که حذف «را»ی مفعولی، در ادبیات کهن فارسی مسبوق است و از همین جهت عموماً قابل دفاع نیز شمرده می شود. اما حقیقت این است که اگر چنین حذفی در واپسین مصراع از این شعر (آگاه کن زمانه [را] که با سرورت چه رفت) روی نمی داد، بی شک نتیجه چندین برابر بهتر رقم می خورد. موضوع دیگر به نقض کلیشه های بیانی و نحوی مربوط است. ببینید، ما معمولاً می گوییم: «فلان چیز، با تو چه کرد؟» و هنگامی که شاعر می گوید: «به صبر شگفت آورت چه کرد؟»، کلام را ناهمساز می بینیم. همین طور، ما معمولاً می گوییم: «بر تو چه رفت؟» ولی شاعر با بیانی مخالف این استعمال مرسوم (در حالی که در جاهایی وزن هم دستش را نبسته بوده)، گفته: «به برگ و برت چه رفت؟» «با پیکرت چه رفت؟» «با آن دل تپنده ی غوغاگرت چه رفت؟» «با ابر چشم غم زده ی دخترت چه رفت؟» «با نای تشنه کام علی اصغرت چه رفت؟». این را هم اضافه کنم که ساختارهای «به ... چه کرد» و «با ... چه رفت» در شعر کهن ما بی‌سابقه نیست ولی اگر مخاطب شعر امروز، مخاطبی ست با زبان امروز، بهتر است از ساختارهایی تا این حد غریب و ناآشنا با ذهن و زبان مخاطب پرهیز کنیم تا نتیجه ی بهتری بگیریم. سخن را اطاله ی باطل نمی دهم و برای شاعر محترم آرزومند توفیق روزافزونم.

منتقد : محمّدجواد آسمان

* زندگی: محمّدجواد آسمان ـ شاعر ـ در 8 تیر 1361 در شهر چادگان (در غرب استان اصفهان) زاده شده و در دبیرستان نمونه‌ی «فرهنگ» اصفهان (ویژه‌ی علوم انسانی)، دانشگاه اصفهان (کارشناسی فلسفه)، دانشگاه تهران (کارشناسی ارشد زبان و ادبیات فارسی) و پژوهشگاه علوم ...



دیدگاه ها - ۲
محمّدجواد آسمان » یکشنبه 15 مهر 1397
منتقد شعر
درود بر آقای راثی بزرگوار. بله، همان‌طور که در یادداشت هم عرض کرده بودم، این قالب سابقه دارد. قبل از نیما هم سابقه دارد و البته بعد از او تثبیت و فراگیرتر شد. اما هنوز نمی‌توان ادعا کرد که قالب پربسامدی‌ست. پاینده باشید.
محمد راثی » شنبه 14 مهر 1397
ضمن عرض سلام و تشکر از قبول زحمتتان.در مورد قالب شعر دوم خدمتتان عارضم که نیمای بزرگ نیز شعر معروفی در این قالب دارد که حتما خوانده اید: هنگام که گریه می دهد ساز .یک نوع چهار پاره که البته قافیه هایش دلبخواه است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد