پنجشنبه ، 17 اسفند 1391 ، 08:34 |
یادمه بچه گی هام شوهر خاله ام همیشه می گفت: تو یه چیزی میشی ... تو یه چیزی میشی ... واقعا سق سیاهی داشت و چشم شوری که بعد از این همه سال هیچی نشدم ... همه ما آرزوهایی داشته ایم یا داریم که به آنها نرسیده ایم یا هرگز نخواهیم رسید. بعضی وقت ها از بس که اوضاع بر وفق مراد نیست، خودمان را با چیزهایی پیش پا افتاده مقایسه می کنیم و ناراحتیم که چرا حداقل مثل آنها نشدیم. مثلا می گوییم قبض برق هم نشدیم، چند نفر از ما بترسن ... نمونه هایی از این دست را بخوانید...
|
مبین به شعر تر و آیه های رنگینم
قسم به آب و گیاه و پرنده غمگینم
چو واپسین نگه ادم صفی به بهشت
پر از ملائک اندوه حسرت آگینم
نوذر پرنگ
ای عصر ملول جمعه دریاب
تنهائی گامهای عابر را
تنهائی آنچه را نمی یابد
در خالی صندلی هر کافه
آنجا که به جستجوی یک منجی
دستان کرختش را
از لجه انزوا کشد بیرون
این روح غریق موج تنهائی
چسبیده به میز و صندل کافه
چسبیده به تخته پاره در طوفان
زمستان ۷۱