نسبی گرایی در آرا و افکار حکیم ملا محمد فضولی

نسبی گرایی در اندیشه و افکار حکیم ملا محمد فضولیدرآمدی بر نسبی گرایی:
مقوله ی نسبی گرایی و نسبیت فرهنگی، مقوله ی نسبتا جدید است و به قول پیتر مرداک "قدمت آن به یک قرن می رسد."( پیتر مرداک، نسبیت فرهنگی، ترجمه ی بیوک محمدی، مجله ی فرهنگ، کتاب دوازدهم، شماره ی 686، تهران، موسسه ی مطالعات و تحقیقات فرهنگی، 1371، ص 173).
لذا اصولا صحبت از نسبی گرایی در اندیشه ی یک شاعر و متفکر کلاسیک کمی عجیب و بعید به نظر می رسد. واقعیت این است که انسان کلاسیک و هنر و ادبیات کلاسیک سرشار از مطلق گرایی و خودبینی است، حتی به آن شدت و حدت که دامنه ی آن در برخی جوامع از جمله در جامعه ی ما به دوران معاصر و زمان حال نیز می رسد.

 

ادامه نوشته

 

تنهایی انسان به یک بوم نقاشی می‌ماند، بوم سفیدی که به رنگ حوادث نقاشی می‌شود، به رنگ آدمهای خوب، به رنگ آدمهای بد، به رنگ گرم و سرد، به رنگ سیاه و سپید و صدها رنگ دیگر.
بوم وجود ما توسط حوادث خوب و بد، به دست دوستان و دشمنان و در بستر روزها و سالها رنگ می‌شود، حتی گاهی فضای خالی بوم پر می‌شود و روی رنگ‌های کهنه‌مان رنگ‌های نو می‌زنند، روی سفیدهایمان سیاه، روی سیاه‌هایمان سفید ... هر چقدر عمر می‌گذرد، تعداد لایه‌های این بوم بیشتر و بیشتر می‌شود. گاهی حتی دهها و صدها لایه نقاشی‌های زشت و زیبا روی هم.
در واقع هر کداممان از بیرون یک تابلوی نقاشی به نظر می‌رسیم، اما از درون بومیم، بومی از جنس تنهایی.
تنهایی انسان پایه و مبنای تمامی واقعیتها و حوادث دیگر است، همانند بومی که پایه‌ی هر نقشی و طرحیست. هر تابلوی نقاشی را اگر با ناخن و چاقو خراش دهیم به بوم می‌رسیم، به پارچه‌ی سفید بوم، انسان هم همینطور است، واقعیت‌های انسان، حتی اندیشه‌اش، حتی فلسفه‌اش، حتی هنرش، دینش، مذهب‌اش، جهانبینی‌اش ... همه چیزش بر روی بوم تنهایی‌اش کشیده شده‌است، کافیست کمی زخمی‌اش کنید تا پارچه‌ی نازک و نحیف تنهایی‌اش بیرون زند.
پ.ن یک: اگر نقش و نگارهایمان را می‌خراشید، مواظب باشید پارچه‌ی بوم تنهایی‌مان پاره نشود.
پ.ن دوم: نقش‌ها رفتنی‌اند، تنها بوم است که می‌ماند.
پ.ن سوم: مواظب و مراقب تنهایی‌تان باشید، آن در واقع تنها دارایی شماست.
هشتم مرداد نود و نه / فرمان فرضی
#مقالک #تنهایی #فرمان_فرضی #فرمان_فرضی

تندیس فضولی
آن روز به اتفاق آقای دکتر صدیق، مهمان نشست ادبی خط‌سوم و دوست فرهیخته‌ام صالح سجادی بودیم، شعر خواندیم، صحبت کردیم، ... شب هم مهمان انجمن حافظ-فضولی بودیم، این انجمن که از محافل باسابقه و ریشه‌دار تبریز است، طبق روال همیشه‌اش بصورت چرخشی در خانه‌ی اعضا برگزار می‌شود، آن شب نیز انجمن در منزل یکی از اعضا و در حوالی میدان منظریه برگزار شده بود. من از بیست و چند سال پیش هر از گاهی به این جلسه دعوت می‌شوم، زمانی مرحوم دکتر شیدا و زمانی آقای اصغر سهند و گاهی سایر دوستان دعوتم می‌کنند به این جلسه.
آن شب هم صحبت کردیم و شعر خواندیم و من ضمن صحبتهایم از اراده‌ی شهرداری و شورای شهر تبریز برای نصب تندیس حکیم فضولی در تبریز گفتم، حضار بسیار خوشحال شدند و برای یافتن محل مناسبی برای نصب تندیس هم فکری کردیم، در نهایت میدان منظریه را پیشنهاد کردند، استدلال دوستان این بود که میدان منظریه یکی از مبادی شهر است و وجاهت کافی نیز دارد. من همان پیشنهاد را به شورا و شهرداری بردم، و به فاصله‌ی یکی دو ماه تندیس حکیم فضولی در همان میدان نصب شد.
تصورم این بود که نصب تندیس حکیم فضولی پس از پانصد سال، کاری بس بزرگ و عظیم است، و اهالی فرهنگ و ادب خصوصا فعالین تورک از آن استقبال خواهند کرد و تصوراتی از این دست داشتم، اما برایم جالب بود که این کار عظیم علی‌الخصوص از سوی فعالین تورک با بایکوت خبری تمام مواجه شد، حتی یک پست و یک یادداشت هم در این خصوص منتشر نشد.
سالها گذشت و تندیس حکیم فضولی از میدان منظریه به میدان ورودی ائل‌گولو منتقل شد، با یک شاسی بهتر و بزرگتر، و شاسی قبلی در محل قبلی ماند. این بار تمامی دوستان به یک باره مرثیه‌خوان تندیس فضولی شدند، ... ای داد ای هوار شهرداری مجسمه‌ی فضولی را دزدیده است، ای داد بیایید دشمنان ملت تورک تندیس فضولی را شبانه به یغما بردند ...
همانهایی که در طول هفتاد و هشت هفته‌ای که مجلس فضولی تبریز به عنوان بزرگترین رویداد فرهنگی کشور برگزار می‌شد یک خط هم ننوشتند و نمی‌نوشتند، همانهایی که حتی یک بار هم دامن حضورشان را به آن جلسات نیالودند، همان‌هایی که چالش #چیلله_نی_فضولی_اوخویاق را بایکوت کردند...
پ.ن: حالمان شبیه مظلومی است که است که برای دادخواهی‌های خود، به اثبات ظلم بیشتر نیاز دارد تا رفع آن. مگر حال و روز ما برای اثبات مظلومیتمان کافی نیست؟ مگر وجود شما کافی نیست؟ در شهری که تیراژ حضور در استادیوم فوتبال صدهزار نفر و تیراژ فروش کتاب ترکی پنجاه جلد است، برای اثبات مظلومیت مگر به دلیل دیگری نیز نیاز است؟

---------------------------------------------------------

جامعه‌شناسی کج‌فهمی
گزاره: در شهری که تیراژ حضور در استادیوم فوتبال صدهزار نفر و تیراژ فروش کتاب ترکی پنجاه جلد است، برای اثبات مظلومیت مگر به دلیل دیگری نیز نیاز است؟
نتیجه‌گیری:
▪️نتیجه‌ی اول: این گزاره با رفتن به استادیوم مخالف است، از این گزاره نتیجه می‌گیریم که نباید به استادیم برویم.
▪️نتیجه‌ی دوم: این گزاره از عدم اقبال مردم شهر به کتاب ترکی ناراحت است، از این گزاره نتیجه می‌گیریم که حداقل باید به اندازه‌ی فوتبال، به فرهنگ خودمان نیز بها بدهیم.
▪️نتیجه‌ی سوم: این گزاره بر این باور است که ما مورد ظلم واقع شده‌ایم، اگر در شهری صدهزار نفر برای آذریایجان به استادیوم می‌رود ولی پنجاه نفر برای آذربایجان کتاب نمی‌خرد، این دلیل برای اثبات مظلومیت‌مان کافیست.
▪️نتیجه‌ی چهارم: این گزاره می‌خواهد بگوید ما دچار مهندسی فرهنگی شده‌ایم، جریان هویت‌خواه آذربایجان را به جای اینکه به سوی فرهنگ و اندیشه سوق دهند، به شعارزدگی و فوتبال کشانده‌اند. به جای آتا فضولی و آتا نسیمی به آتا تونی و امیر پاشا چوخ یاشا ترغیب کرده‌اند.
▪️▪️▪️ شاید باور نکنید، ولی اغلب دوستان با اصطلاح فعال ملی مان گزینه¬ی اول را نتیجه گرفته¬اند.
چرا در ایجاد یک ارتباط حداقلی مبتنی بر معنای ساده و فرهنگ‌لغتی از یک گزاره‌ی ساده این‌چنین عاجز و درمانده‌ایم؟ چرا فهم این گزاره‌ی ساده برای برخی دشوار است؟
#پست_موقت

 

آنچه عذابم می‌دهد، نه شکاف عظیم طبقاتی، بل‌که عادی شدن این شکاف است، اینکه اعتراضی و پرسشی این امر قبیح را به چالش نمی‌کشد، اینکه این فاصله‌ی ناپیمودنی میان فقیر و غنی طبیعی و بدیهی و عادی انگاشته می‌شود.
عادی شدن فقر و رنج، بیشتر از فقر و رنج مرا رنج می‌دهد. فقر هرگز نباید امری عادی تلقی شود، اختلاف طبقاتی نباید این‌چنین بدیهی تلقی شود، نباید وجدان جمعی به این امر بی‌اعتنا باشد، اما انگار تمام دستگاه فرهنگی کشور، از رادیو و تلویزیون و روزنامه، تا دبستان و دبیرستان و دانشگاه، از وزیر و مدیر و نماینده، تا شاعر و معلم و نویسنده، همه و همه در خدمت این پروژه‌ی عادی‌سازی و بدیهی‌سازی هستند.
گویی وظیفه‌ی دستگاه فرهنگی و هر آنچه یکسره به فرهنگ و اندیشه مربوط می‌شود، ایجاد تئوری‌های لازم برای توجیه وضع موجود است، حتی بی‌شرمانه‌تر! دست یازیدن به این امور بدیهی را دون شان فرهنگ و اندیشه می‌پندارند. [زهی بلاهت!!!!]
در این میان یک طنز تلخی هم وجود دارد، که از هر آنچه در بالا آمد، تلخ‌تر و جانکاه‌تر است، و آن ابتذالیست که اسمش را "حرفه‌ای گری" گذاشته‌اند. ادبیات حرفه‌ای، سینمای حرفه‌ای، موسیقی حرفه‌ای... یعنی بی‌اعتنا به جامعه‌ای که از هر حیث نه در آستانه‌ی فروپاشی، بل‌که در فروپاشیست، بی‌اعتنا به انسانهای شریفی که خودکشی می‌کنند، تن‌فروشی می‌کنند، گورخوابی می‌کنند، بی‌اعتنا به جامعه‌ی مبتذلی که خرج حیوان خانگی‌شان معادل حقوق چهل و پنج کارگر است، بی‌اعتنا به هر آنچه وجود دارد، بی‌اعتنا به هر آنچه واقعیت دارد، بی‌اعتنا به هر آنچه شایسته‌ی توجه است، ... بی‌اعتنا به همه‌ی اینها دارد زلف یار در شعر حافظ را تفسیر می‌کند، اتللوی شکسپیر را به صحنه می‌برد، سینمای قرن بیستم اروپای شرقی را ساعتها نقد می‌کند، و داستان یک بعد از ظهر بارانی رمانتیک در پراگ را به فارسی سلیس ترجمه‌ می‌کند.
ریشه‌ی این همه اختلاس و فساد و فقر و بدبختی را نه از سیاستمداران، نه از دولتمردان، نه از زالوهای فاسد اقتصادی، بل‌که در میان فرهنگ و قلم و هنر باید جست، و اگر قرار بر محاکمه باشد، باید دستگاه فرهنگی را محاکمه کرد.
پ.ن اول: فرهنگی که گرفتار سهمیه‌ی کاغذ و سفارش وام و آگهی‌های تپل دولتی است، لاجرم هم خود مبتذل است، هم رسالت‌اش ابتذال است.
پ.ن دوم: گویی قلم‌های بیدار [اگر وجود داشته‌باشند] تصور می‌کنند، با یک‌بار نوشتن، بدهی‌شان با وجدان بشری صاف می‌شود، ولی واقعیت‌ها هر روز وجود دارند، حتی تلخ‌تر و زشت‌تر از دیروز.
پ.ن سوم: روز قلم گرامی باد.
#مقالک #به_کسی_بر_نخورد #روز_قلم #اهل_قلم #فقر #فرمان_فرضی

 

تنهایی اندازه و سنجه‌ی همه‌ی چیزهای غیرقابل اندازه‌گیری و غیرقابل سنجش است. مثلا می‌توان به یکی گفت: به اندازه‌ی تنهایی‌ام دوست‌ات دارم، این خیلی بهتر و واقعی‌تر از آن است که بگوییم به اندازه‌ی کهکشانها دوست‌ات دارم.
تنهایی در واقع بزرگترین واقعیتی‌ست که بشر تا کنون تجریه کرده‌است. تنها واقعیتی که بسیار هم عادلانه توزیع شده‌است، انسانها در هر چیزی هم اگر نابرابر باشند، در سهمی که از تنهایی دارند برابرند.
آنچه در این میانه نابرابر می‌نماید، نه خود تنهایی، بل‌که تلقی انسانها از تنهایی خویشتن است. انسانها در تلقی خود از تنهایی خویش، بسته به شرایطی که دارند، دچار افراط و تفریط می‌شوند، اما تلقی ما از اقیانوس، مگر چه تاثیری در حجم آن می‌تواند داشته‌باشد؟
اگاهی انسان به تنهایی خویش نیز اغلب متفاوت و ناعادلانه است، و همین باعث می‌شود، تصور کنیم یکی تنهاتر از دیگری‌ست. آگاهی از تنهایی، آگاهی به ابعاد و عمق تنهایی، آگاهی به نفس و ذات تنهایی، و آگاهی به میوه‌های درخت تنهایی، به قطع و یقین بالاترین مرتبه‌ی آگاهیست.
پ.ن اول: مرگ عینی‌ترین، صادق‌ترین و ملموس‌ترین روایت تنهایی‌ست.
پ.ن دو: تنهایی و آگاهی در یک سیر دیالکتیکی مداوم هستند، تنهایی آگاهتر می‌کند، و آگاهی تنهاتر.
پ.ن سوم: هم‌آغوشی بهترین تمتعی‌ست که می‌توان از تنهایی و آگاهی برد، هم‌آغوشی آگاهانه با تنهایی و هم‌آغوشی تنهایانه(!) با آگاهی.
پ.ن چهارم: تقدیم به دوستی که در تنهایی‌مان باهم خویشاوندیم.
#مقالک #به_کسی_بر_نخورد #فرمان_فرضی

لورکا می‌گوید: اسپانیا را عشق نجات خواهد داد.
فضولی می‌گوید: عشق تنها نردبان کمال آدمیست.
مولانا می‌گوید: برادرم پدرم اصل و فصل من عشقست .... اما این عشق چگونه اسپانیا را نجات خواهد داد؟
پاسخ روشن است! زمانی که عشق به عنوان یک چاره، یک امر ضروری، یک درمان و فراتر از آن به عنوان یک رویکرد در نظر گرفته شود.
یعنی بشر به آن مرتبه از آگاهی برسد که عشق را به عنوان تنها شانس بقا و دوام خود در نظر بگیرد.
عشق در حقیقت نوع و صنف یک رابطه نیست، بلکه جنس و کیفیت رابطه است. لذا رابطه‌ی میان یک فرد با همسرش می‌تواند تاجرانه یا خصمانه باشد، و رابطه‌ی همان فرد با ماشین‌اش یا ساعت‌اش می‌تواند عاشقانه باشد.
عشق برای اینکه نجاتگر باشد، برای اینکه نجات دهد، باید در تمامیت حیات آدمی [بلا استثنا] جاری و ساری شود، و به تمامیت حیات و هر آنچه به حیات تعلق دارد، سرایت کند، و اصولا هر آنچه غیر از این باشد عشق نیست، بلکه یک هوس و دلخوشی شخصی است.
همه می دانیم که حکیم فضولی از عشق به عنوان یک گفتمان سخن می گوید، عشق گفتمان اصلی حکمت فضولی است و محدود به یک امر معین هم نیست، یعنی در مواجهه با مسائل گوناگون حیات بشری، از شخصی ترین بعد این حیات مستعار تا ابعاد اجتماعی و اقتصادی و سیاسی اش، عشق را به عنوان یک راهکار، به عنوان یک رویکرد پیشنهاد کرده است. مراد من هم از عشق چیزی شبیه به آن رویکرد است.
من عشق را خیلی شبیه اکسیژن می دانم، انسان برای اینکه زنده بماند به اکسیژن نیاز دارد، یعنی بدون آن [بی‌تعارف] می‌میرد. اما انسان فقط به اکسیژن نیاز ندارد، به نان و گوشت و شراب هم نیاز دارد، و نان و گوشت و شراب هم برای اینکه باشند، و وجود داشته باشند، باز به اکسیژن نیاز دارند.
پ.ن اول: احتمالا در این دنیا انسانهایی هستند که هنوز می‌گویند: نفرت برای همه، عشق برای یک نفر.
پ.ن دوم: متضاد عشق نفرت نیست، متضاد عشق مصلحت است.
پ.ن سوم: اغلب انسانها به مقوله‌ی عشق به مثابه‌ی یک سریال تلویزیونی نگاه می‌کنند، آنها می‌گویند هر کاری وقتی دارد، الان وقت کار است، بعد از ظهر وقت کافه، شب هم بعد از ساعت یازده و نیم وقت عشق است و عشقبازی(چه طنز تلخی).
پ.ن چهارم: تنها مکانیسم دفاعی عشق این است که خود را از دسترس انسانهای ترسو، ریاکار، منفعت‌طلب و کودن دور نگه می‌دارد، عشق این‌گونه از خود محافظت می‌کند در برابر هر آنچه زیانمند و سمی است.
پ.ن پنجم: عشق هم خود بی‌نیاز است و هم مبتلایش را بی‌نیاز می‌کند، بی‌نیاز از این‌همه تلاشهای مزبوحانه متداول جامعه‌ی بشری. بی‌نیاز از دروغ و ترس.
پ.ن ششم: عشق تنها فصل حق و باطل است.

🌾ترس‌‌های‌ شرطی🌾

 


می‌خواهم بدانم ترس چیست؟ یعنی ماهیت‌اش چیست؟ و کارکردش کدام است؟ آیا واقعا یک مکانیسم غریزی است، برای محافظت از حیات و بقای ما؟ اینکه مثلا ما بطور غریزی از ارتفاع می‌ترسیم، و همین مکانیسمی است که نمی‌گذارد ما از ارتفاع سقوط کنیم و بمیریم. اگر این‌طور است، آیا کسی که از ترس ارتفاع عمر خود را روی کاناپه، جلوی تلویزیون سپری می‌کند، بیشتر حیاتمند است، یا کسی که بر ترس خود غلبه کرده و قله‌ی اورست را فتح کرده است؟ کدام‌یک بیشتر زندگی کرده‌اند؟ کدام‌یک بیشتر بهره‌مند شده‌اند از این سفره‌ی زندگی؟!
ما علاوه بر ترس‌های غریزی، نوع دیگری از ترسها را نیز داریم که من اسمشان را گذاشته‌ام "ترس‌های شرطی". مثلا یک گنجشک را تصور کنید، او بطور غریزی از تهدید می‌ترسد، ولی فقط در جاهایی که به گنجشگ سنگ می‌زنند، از سنگ، [از آدم] می‌ترسد و فرار می‌کند.
ترس از انگشت‌نما شدن، ترس از اعتبار افتادن، ترس از قضاوتهای مردم، ترس از آبرو، ترس از موقعیت‌های مبهم احتمالی ... همه‌ی اینها ترسهای شرطی هستند.
مخالفت نمی‌کنیم، چون از هزینه‌اش می‌ترسیم،
عاشقی نمی‌کنیم، چون از آبرویمان می‌ترسیم،
آواز نمی‌خوانیم، چون از اعتبارمان می‌ترسیم،
نمی‌رقصیم، چون از حرف مردم می‌ترسیم....ما به این نوع ترسها شرطی شده‌ایم، انگار یک بدن به ویروس‌هایش شرطی شده‌است، ویزوس‌هایی که بدن را بی‌رمق می‌کنند، تا جایی که بدن از بی‌رمقی خود متلاشی می‌شود.
ترس‌های شرطی را اصولا حاکمان ایجاد می‌کنند، نه مستقیم، بل‌که در طول دهه‌ها و صده‌ها. هر چه ترس‌های شرطی یک جامعه‌ی انسانی بیشتر باشد، حکومت کردن بر آن جامعه راحت‌تر و ارزان‌تر است. به نوعی که به مرور می‌بینید جوامع انسانی را ترس‌هایشان اداره می‌کنند، نه حکومت‌هایشان.
پ.ن اول: فرهنگ و سنت‌های جوامع شرقی خصوصا همین جامعه‌ی خودمان عموما ترسو و محافظه‌کار هستند، اغلب ما پر از ترس‌های شرطی هستیم، اغلب با این‌گونه زنندگی می‌کنیم و می‌میریم، حتی مرگ‌مان هم، حتی پس از مرگ‌مان هم پر است از این سنت‌های ترسو.
پ‌ن دوم: نترسی لزوما عصیان نیست، کسانی را می‌شناسم که یک شهروند مسئول و محترم هستند، در کارشان نیز یک کارمند منظم و دقیق هستند، ولی فرصت‌های زندگی را صرف کوه‌پیمایی و عاشقی و رقص و نقد می‌کنند.
پ.ن سوم: مصلحت، آبرو، اعتبار، احتیاط و مفاهیم انتزاعی و دروغینی هم‌چون اینها نام دیگر ترس هستند.
پ.ن چهارم: اگر ملاک زندگی عدد و ماه و سال باشد، روی کاناپه‌ هم می‌شود نود سال زنده ماند و زندگی نکرد.
پ.ن آخر: بی‌رحمانه نقد کنید.
#مقالک #فرمان_فرضی

..
🌾در ستایش تنهایی🌾
فقط می‌دانم که باید در خود خزید و خزان خود شد، همچون جانورانی که زمستان را در مغاک‌های تیره سر می‌کنند، هوا بس زهرآگین است، بس زهراگین، و تو ای دوست من، اگر هنوز تشنه‌ی زلال عسل‌گون زندگی هستی، تو را به مغاک خویش‌ات فرا می‌خوانم.
جامعه‌ی انسانی برای پالودن خود از زهر ارزش‌های [زهرآگین] خودساخته راهی بس طولانی پیش رو دارد، انسان برای بازیافتن جوهر و گوهر زیستی (واقعی- تنها گوهری که واقعا وجود دارد) خویش از گریوه‌های آتش و خون باید بگذرد. گویی این بازار مکاره پر است از بدلهایی از آدمی که به اصل می‌ماند، بدلهایی فریبنده با رنگ و لعابی دلپسندتر و جذاب تر،
آری دوست من! بدلهای انسان بسیار است، بدل عرفانی انسان، بدل دینی انسان، بدل آسمانی انسان، بدل ملکوتی انسان، بدل اخلاقی انسان، بدل سیاسی انسان، بدل فلسفی انسان، ... به من بگوی در میان این همه بدل چسان اصل خود را، [اصل زیستی خود را] باز توانی جست؟
تو را ارزش‌های بسیار آموخته‌اند، ارزش‌های نو و کهن.
تو را دین و آئین بسیار آموخته‌اند، دین‌ها و آئین‌های نو و کهن.
تو را اندیشه‌های بسیار آموخته‌اند، اندیشه‌های نو و کهن.
بار هزاران سال آئین و سنت و دین و اعتقاد و مکتب و ایدئولوژی بر دوش‌ات نهاده‌اند. بند آهنین هزاران باور و اندیشه و فلسفه و دانش بر دست و پایت زده‌اند.
آه دوست من!
تو را چون جنگاوری می‌بینم که بار سپر و زره او را به شدت خسته و بی‌رمق ساخته، و نای جنگیدن را از او گرفته است. تو با این همه بار نو و کهن چه‌سان رقص خواهی کرد در میانه‌ی این میدان زندگی؟!
تو را به من واقعی‌ات [من زیستی‌ات] باز می‌خوانم!
پ.ن اول: رقص نام دیگر زندگی و بی‌رقصی و نارقصی نام دیگر مرگ است.
پ.ن دوم: جهان و کیهان و ماه و ستاره و کهکشان و درخت و حیوان و ... هر آنچه لباس هستی بر تن دارد می‌رقصد، الا انسان (گونه‌ای زیستی که بار می‌برد، بار ارزش‌های فرسوده، بار نارقصی و نازیستی).
پ.ن سوم: نزد من [فقط] کتابی قابل احترام است که قابل رقص باشد، مثل کتاب نتی که انگشتان نوازنده‌ای را به رقص درمی‌آورد.
پ.ن چهارم: تنهایی [خودخواسته] رقص نیست، بل‌که رختکن میدان رقص زندگیست، جایی که باید در آنجا از جامه‌های سنگین انسانی آزاد شد، جایی که باید جان را برای رقص آماده کرد.
(از کتاب فلسفه‌ی رقص و رقص فلسفه / فرمان فرضی )
پ.م آخر: لطفا بی‌رحمانه نقد کنید!🙏
#مقالک #به_کسی_برنخورد #فرمان_فرضی

 

..
واژه‌ها هم مثل غذا اگر بمانند، فاسد می‌شوند، و اگر فاسد شوند خطرناک می‌شوند، مثل غذای لذیذی که می‌ماند و به سم مهلک بدل می‌شود. اینکه یک واژه مدام جلوی چشم آدم باشد، کافی نیست. باید با واژه کار کرد. یکی از آن واژه‌های فاسد شده [و اکنون به سم تبدیل شده] واژه‌ی "معنویت" است.
واقعا معنویت چیست؟ آیا تا کنون از خود پرسیده‌ایم؟ این واژه‌ی فریبنده که قرنهاست به عنوان درمان به بشر تجویز می‌شود، و خود درد مهلکی شده برای سلامتی زندگی بشری. از منظر من معنویت یعنی جستجوی معنا، یعنی به دنبال معنا بودن، یعنی به دنبال کشف معنا بودن، یعنی کشف معنا از میان هر آنچه که بتوان یافت. اگر این تعریف را بپذیریم، آیا یک کلیسا معنوی‌تر است یا یک آزمایشگاه بیولوژی؟ آیا کتاب مثنوی معنوی‌تر است یا کتاب فیزیک دوم دبیرستان؟
پاسخ من روشن است: آزمایشگاه بیولوژی و کتاب فیزیک دوم دبیرستان. اما اگر بپرسند مولانا معنو‌ی‌تر است یا انیشتین؟ می‌گویم هر دو. چرا؟ چون خود مولانا برعکس دستگاه و دکانی که بعدا برایش درست کردند، سرشار از سوال بود، سوالهایی که یکی‌اش برای یک عمر معنویت کفایت می‌کرد.
هر فردی و یا دستگاهی می‌تواند معنوی بوده‌باشد، مثلا همین دستگاه دین [بطور کلی] در اساس خود معنوی بوده‌است، یعنی سرشار از پرسش بود و سرشار از تلاشهای عظیم برای جستجوی پاسخ. شما مثلا قرن اول و دوم هجری را، آن تکاپوهای فلسفی را مقایسه بکنید با خمودگی‌های امروز، آن روز دستگاه دین پر از پرسش بود و امروز پر از پاسخ است.
همین قیاس را در مورد انسانها هم درست می‌دانم، در چشم من هر نوجوان پانزده ساله‌ای از هر انسان هشتاد ساله معنوی‌تر است، مگر اینکه خلافش ثابت شود، و آن انسان هشتاد ساله هنوز پانزده سالگی‌اش را با خودش داشته‌باشد.
پ.ن اول: ارزش‌داوری معنا و کشف معنا امری بی‌معنا و بی‌ارزش است، و راه را برای نوعی فاشیسم معنایی باز می‌کند، معنویت (کشف معنا) فیزیک و شیمی و ریاضی از معنویت شعر و غزل و عرفان و دین کمتر نیست، و از منظری خیلی بیشتر هم هست، چون مفیدتر و فایده‌مندتر است.
پ.ن دوم: دستگاه فکری وقتی چاق شد زمین‌گیر و فلج و سربار می‌شود، چه مذهب باشد، چه ادبیات و چه فلسفه.
پ.ن سوم: دستگاه فکری زمانی چاق می‌شود که تعداد جوابهایش از تعداد سوالهایش بیشتر باشد.
پ.ن چهارم: سوال تولید کنیم، همه‌ جای این هستی پر از جواب است.
پ.ن پنجم: کشف نام دیگر آفرینندگی است، و لذت و حرمت کشف هر آفرینشی به اندازه‌ی نفس آفرینش است.
پ.ن آخر: بی‌رحمانه نقد کنید!
#سندروم_خود_دایره_المعارف_پنداری #حرمت_علم #مقالک #به_کسی_برنخورد #فرمان_فرضی

 

..
آنچه این روزها تحت عنوان "هویت طلبی" در فضای اجتماعی فعالان آذربایجانی شکل گرفته، در واقع ایجاد نوعی "هویت مجازی" [در مقابل هویت حقیقی یا واقعی] است که لزوما منطبق با خواسته‌های هویتی نیست. با بازخوانی اندیشه‌های هویت طلبانه‌ی یک قرن گذشته و مقایسه‌ی آن با رویکرد فعلی این فضای اجتماعی، برایم جای تردیدی باقی نمی‌ماند که رویکرد فعلی بازتولید آن اندیشه‌ها نیست، بلکه به شدت سطحی‌تر، مبتذل‌تر، رادیکال‌تر و خشونت‌بار‌تر است. انگار این مطالبات هویتی به حق، به جا، واقعی و منطقی توسط یک جریان مرموزی به ابتذال کشیده شده است.
برای اثبات مدعایم دلایل زیادی دارم که بخشی از آن دلایل بنا به برخی ملاحظات شخصی و امنیتی قابل ارائه نیست، و بالاجبار فقط به بخشی از آنها اکتفا می‌کنم.
به نظر من موضوع هویت قومی و زبانی به عنوان یک حق [که باید مورد اثبات و دفاع قرار گیرد]، در آذربایجان حداقل قدمتی پانصد ساله دارد، #حکیم_فضولی در دیباچه‌ی حدیقه‌السعدا ملت ترک را بخش اعظم ترکیب عالم و اکثریت صنف بنی‌آدم توصیف می‌کند، ولی بلافاصله دغدغه‌ و نگرانی خود را از عدم احقاق حقوق ملی ترکها ابراز می‌دارد با این بیان که ترکها با وجود اینکه بخش اعظم ترکیب جمعیتی جهان را تشکیل می‌دهند، ولی همانند سطور زائد کتب از کانون توجه به دور مانده‌اند(نقل به مضمون).
بعد از ایشان نیز این دغدغه‌ی فرهنگی بنیادین همیشه وجود داشته‌است، تا اینکه با شروع نهضت‌ دستورگرایی [که با نهضت مشروطه به کشور ما نیز رسید]، و تاسیس دولتهای جدید، این دغدغه به گفتمان سیاسی-فرهنگی ارتقا یافت و در طول یکصد و پانزده سال گذشته همواره به عنوان یک گفتمان غالب روی میز بوده است. هرچند نهضت مشروطه به رغم خاستگاه خودش (آذربایجان)، کمتر دغدغه‌ی حقوق هویتی را داشت، اما پا به پای آن نهضت نوابغی همچون #شیخ_محمد_خیابانی ، #میرزا_جلیل_محمدقلیزاده ، #سید_جعفر_پیشه_وری و ... تا #دکتر_محمدتقی_زهتابی و در آن سوی ارس #محمدامین_رسول_زاده ، #خلیل_رضا_اولوتورک و دهها متفکر سیاسی و فرهنگی همواره در بلوغ این گفتمان ایفای نقش کرده‌اند. حال اساسی‌ترین پرسش این مقالک که می‌خواهم به عنوان سند مدعایم نیز در نظر گرفته شود این است:
▪️جریان هویت‌خواه امروز آذربایجان میراثدار کدام گفتمان است؟ ▪️اندیشه‌های کدام یک از آن نوابغ را در حرکت امروز هویتی آذربایجان می‌توان یافت؟ ▪️[اگر بی‌ادبی تلقی نشود]، سردمداران هویت‌خواهی آذربایجان اندیشه‌های کدام یک از اسلاف خود را [حتی یک‌بار] خوانده‌اند؟
پ.ن: لطفا بی‌رحمانه به نقد بکشید!
#مقالک #به_کسی_برنخورد #فرمان_فرضی

..
حیات را وجودی می‌دانم میان دو عدم، اما آن دو عدم چیستند؟ جسد و نطفه؟ قبر و رحم مادر؟ نه! آنها خودشان نیز وجود دارند در میان دو عدم.
آنچه وجود وارد زمان حال است، لحظه است، آنچه پیوسته در ظرفش وجود داریم همین زمان حال استمراری خیلی نزدیک است، و آن دو عدم یکی گذشته است و دیگری آینده.
گذشته و آینده هرگز وجود ندارند، یعنی وجودشان عقلا محال است بقول حکما. گذشته زمانی که وجود دارد اسمش حال است و زمانی گذشته نام می‌گیرد که وجود ندارد، در خوش‌بینانه‌ترین حالت می‌توانیم ادعا کنیم که گذشته وجود داشته‌است، ولی الان وجود ندارد. آینده هم وقتی به وجود می‌آید می‌شود زمان حال، می‌شود لحظه، و تا زمانی هم که نامش آینده است پس یعنی هنوز وجود ندارد، در خوش‌بینانه‌ترین حالت می‌توانیم ادعا کنیم که آینده وجود خواهد داشت، ولی هنوز وجود ندارد.
شاید باورش سخت باشد ولی ما عموما بخش اعظم زندگی‌مان را،(مراد از زندگی تجربه‌ی زیستی تمام آن لحظات و تمام آن حالهای استمراری خیلی نزدیک است) بخش اعظم فرصت‌هایمان را، بخش اعظم لحظه‌هایمان را (تنها چیزی که واقعا داریم و تنها ظرفی که داخلش هستیم) فدای همین دو عدم (گذشته و آینده) می‌کنیم.
در لحظه زندگی کردن، لحظه را زیستن، لحظه را نوشیدن، به قطع و یقین بزرگترین هنر انسان می‌تواندباشد. در لحظه زیستن هرگز به معنای "هر چه پیش آید خوش آید"نیست، هرگز به معنای کاهلی و تنبلی و بی‌برنامگی نیست، اتفاقا آنهایی تنبل و کاهل و سربار هستند که دل به این دو عدم (گذشته و آینده) بسته‌اند.
بگذارید یک مثالی بزنم، موضوع مثال من یک کوه‌پیمایی آرام در یک روز بهاری است، کسی که دل در گرو آینده دارد به فردا موکولش می‌کند، کسی که دل به گذشته بسته، خاطراتش را مرور می‌کند، و فقط یک نفر درحال کفش می‌پوشد و به صلای شکوفه‌ی درختان و عطر وحشی گیاهان لبیک می‌گوید، آن فرد بنده‌ی لحظه‌های خویش است، و خدای لحظه‌هایش نیز.
کسی که زمان حال استمراری‌اش را به امید آینده بر باد می‌دهد، در واقع آینده‌ی مبهم خود را نیز بر باد داده‌است، چرا که آینده نیز وقتی به وجود آید حال استمراری می‌شود، همان حالی که مهارت و حال زیستن‌اش را نداری.
پ.ن اول: کتاب را نه برای امتحان دادن، بلکه برای فهمیدنش و زیستن‌اش بخوانیم.
پ.ن دوم: قبرستانها پراست از استخوانهای پوسیده‌ای که گمان می‌کردند چرخ این فلک بدون آنها لنگ می‌زند، و نقش کائنات بدون آنها ناقص است.
پ.ن سوم: فرصت کم است، زندگی کنیم.
پ.ن چهارم: این بحث را [با بی‌رحمی تمام و استدلال] به چالش بکشید.
#مقالک #به_کسی_برنخورد #فرمان_فرضی

 

بچه که بودم ما هفت راس بز داشتیم،
همه‌شان رنگارنگ بودند، ترکیبی از رنگ مشکی و سفید و قهوه‌ای، الا یکی که یک دست قهوه‌ای رنگ بود.
همه‌شان هم چموش بودند، الا همان بز قهوه‌ای.
تابستانها من این بزها را می‌بردم چرا،
این بزها صخره‌های صعب و سخت را بالا می‌رفتند و در بالای صخره‌ها، علف‌های تازه پیدا می‌کردند و می‌خوردند، الا بز قهوه‌ای که به نظرم می‌ترسید و به علف‌های خشک و کم‌جان کوهپایه قناعت می‌کرد، هرگز هیچ صخره ای را بالا نمی‌رفت، هرگز هم احتمالا طعم آن علف‌های تازه را نچشیده بود.
بز قهوه‌ای از سقوط می‌ترسید، از مرگ می‌ترسید،...
یادم است زمستان همان سال بز قهوه‌ای را سر بریدند، در عید قربان همان سال؛ حتی زودتر از آن یکی بزها...
حکایت ما آدمها هم همین است، ما معمولا ترس از زندگی را بر زندگی ترجیح می‌دهیم، یعنی یک عمر زندگی نمی‌کنیم از ترس اینکه مبادا اتفاقی بیافتد و ما نتوانیم زنده بمانیم. بیش از نود و پنج درصد انسانها (آمار قابل استناد) در همین آذربایجان خودمان متولد می‌شوند و زندگی می‌کنند و می‌میرند، بدون اینکه قله‌ی زیبای سبلان را [عروس قله‌های جهان را] ببینند و لذت‌اش را درک کنند.
از آن بدتر و هولناک‌تر، ترس از ارتفاع معناست، اغلب ما از خواندن و شنیدن اندیشه‌های خیلی خوب می‌ترسیم، چرا که می‌ترسیم اندیشه‌های نسبتا خوب و متوسط ما را از ما بگیرد، حاضر نیستیم کتابهای دیگر را بخوانیم، چون می‌ترسیم کتاب خودمان از اعتبار بیافتد. حاضر نیستیم عقیده‌های دیگر را بخوانیم، چون می‌ترسیم همین عقاید اغلب بی‌اساس و پوسیده و کهنه‌مان سست گردد. ما آزادانه اسارت را انتخاب می‌کنیم، چون از آزادی می‌ترسیم، چون از مرگ می‌ترسیم، چون زندگی را برای همین اسارت‌ها و ترس‌هایش دوست داریم، برای [اغلب] ما زندگی اسم دیگر ترس و رنج است.
پ.ن اول: گاهی به ستونهای استوار زندگی‌تان لگد بزنید، اگر آن ستونها واقعی باشند هیچ اتفاق ناگواری نخواهدافتاد.
پ.ن دوم: آنهایی که تمام زندگی و فرصت‌هایش را به بهای "پیشرفت" (مضحک‌ترین، احمقانه‌ترین، و پوچ‌ترین واژه‌ی ساخته شده توسط بشر) از دست داده‌اند، آنهایی که زندگی نکرده‌اند تا پیشرفت کنند، در جریان باشند که پیش روی‌شان جز مرگ چیزی نیست.
پ.ن سوم: عشق نام دیگر زندگی و مصلحت نام دیگر مرگ است.
پ‌ن چهارم: انتهای این جاده‌ی پیشرفتی که برای خودت ساخته‌ای به نیستی ختم می‌شود آقای دکتر، مهندس، حاج، کربلایی، مدیرعامل محترم و مدیرکل معظم و معاونت گرانقدر و مشاور عالی و استاد و ...
پ.ن پنجم: فرصت خیلی کم است، قدری زندگی کنیم.
#مقالک #به_کسی_برنخورد #فرمان_فرضی

..
از منظر کارکردگرایان، اصولا سنت‌ها و آئین‌های بشری از سر نیاز و به منظور تسهیل بقا و حیات به وجود آمده‌اند. مثلا در مناطق کویری فلات ایران، قنات برای بقا و حیات ضروریست، و حفر آن نیز در توان یک فرد نیست، لذا می‌بینیم در آن مناطق سنت‌های گوناگونی با موضوع قنات و حفر قنات وجود دارد، و یا آئین‌های مربوط به برداشت باغات در اورمیه، یا سنت‌های مربوط به برداشت خرما در جنوب.
خوب به یاد دارم زمانی که کودک خردسالی بودم، روستای ما خیلی محروم بود. خصوصا هنگام مرگ یک نفر، همکاری و همیاری انسانها برای تشییع و تدفین مرده ضرورت داشت، افرادی باید قبر می‌کندند، افرادی باید از چشمه آب می‌آوردند و میت را می‌شستند، زنهای روستا باید نان می‌پختند و قص علی هذا ... اما الان چه؟ الان که نهادهای مشخصی همه‌ی این کارها را بر عهده دارند و این سنت‌ها کارکردی ندارند چه؟!
گویی بشر مثل کودک خرسالی‌ است که بزرگ و بالغ شده، اما دایه‌اش کماکان حقوق می‌گیرد و سربار اوست.
کسی که فرزند جوانش فوت کرده چرا باید دقیقا در همان لحظه‌ی وداع با فرزند دلبندش به فکر دوغ و نوشابه‌ و ناهار ما باشد؟ کسی که پدرش فوت کرده چرا باید با آن حال نزارش از ما پذیرایی هم بکند؟ چرا باید در مراسم عزا، یک قوم آسوده سربار یک انسان دردمند و گرفتار و داغدار باشند؟!
این چه سنت و آئینی است که درست زمانی که کسی دردمند می‌شود، انبوه درد و رنج و زحمت را بر سر او آوار می‌کند؟ با کدام منطق می‌توان وجود و فایده‌شان را توجیه کرد؟
ما لباسها و اسباب و اثاثیه‌ی کهنه‌ی خود را با رغبت دور می‌ریزیم، در حالی‌که سنت‌های کهنه، مزاحم و بی‌مصرف خود را بر دوش داریم.
پ.ن اول: روزهای کرونایی به همگان نشان داد که مرگ انسانها می‌تواند کم‌زحمت‌تر و کم‌هزینه‌تر و کم‌رنج‌تر هم باشد. و فقط رنج از دست دادن یک عزیز را داشته باشد. به ویروس کرونا بسیار امید بسته‌ام، مگر دستان مبارک‌اش این گره کور را باز و این بارهای بی‌خود و باطل را از گرده‌ی بشر بازگیرد.
پ.ن دوم: سرمایه‌ی عظیمی صرف می‌شود تا یک کوه زیبا و مغرور و استوار به سنگ قبر تبدیل شود، تا شما بر روی آن برای کسی که در قید حیات نیست، شعر و داستان بنویسید.
پ.ن سوم: تخففوا تلحقوا🙏
#مقالک #به_کسی_برنخورد #تجارت_مرگ #سنت_های_پوسیده #فرمان_فرضی

..
ویروس کرونا بیش از هر چیزی سرمایه‌ی اجتماعی ملت‌ها را به محک کشید، و عیار فرهنگی_اجتماعی ملت‌ها را ورای میزان تولید ناخالص ملی و رشد اقتصادی‌شان به ارزیابی و داوری گذاشت. ملتها هم مثل بسیاری از انسانها می‌توانند سرمایه‌ی اقتصادی داشته‌باشند ولی سرمایه‌ی اجتماعی و عیار فرهنگی‌شان مختصر و ناچیز باشد.
آنچه در این مقالک مد نظر من است، وضعیت و عیار کشور خودم است که سالهاست تحت سیطره‌ی بی‌رحمانه‌ی مدیای غربی دچار یک خودتخریبی، خودتحقیری و خود‌هیچ‌پنداری مزمن است، و این امر فاجعه‌بار تا جایی ادامه یافته که دفاع از هر چیز مربوط به این کشور و این ملت امری قبیح، ناصواب و شایسته‌ی تحقیر در نظر گرفته‌ می‌شود، و برعکس، تحقیر همه‌جانبه‌‌اش تو را در ردیف روشنفکران پیش‌رو قرار می‌دهد.
خوب به یاد دارم روزی در ترکیه مهمان یک دوست تازه مهاجرت اختیار کرده‌ای بودم، او با شور و اشتیاق وصف‌ناپذیری از سواحل و جنگل‌های ترکیه می‌گفت، من هم برای اینکه عریضه‌ام خالی نباشد از جنگلهای ارسباران و طبیعت بکرش چند جمله‌ای گفتم، برگشت با لحن تاسف‌باری گفت: قوی جهنم اولسون! ایرانین جنگلی ده بیر ...دئییل، ...آغاجی دا بیر ... دییل. دوستانی از این قماش در فضای اینستاگرام هم کم نیستند، آنانی که حتی درختها و کوههای داخل این مرز و بوم را عقب‌مانده و حقیر تلقی می‌کنند.
اما واقعیت این است که به رغم تمام این تخریبها ما سرمایه‌ی اجتماعی عظیمی داریم، به رغم اینکه نه ملت و نه حکومت اراده‌ای برای صیانت از آن نداشته، بل‌که گاها همصدا با مدیای غربی با تمام توان در تخریبش کوشیده، این سرمایه کماکان عظیم است و قابل احترام.
اینکه در یک ده دور افتاده چند خانواده‌ی بی‌بضاعت با همان بضاعت اندکشان برای کادر درمانی ماسک و دستکش می‌دوزند، اینکه بازاریان فلان شهر دو ماه است بطور مستمر برای خانواده‌های مستمند وعده‌ی جیره‌ی غذایی رایگان تهیه می‌کنند، اینکه جلوی فروشگاهها سر دستمال توالت دعوا نمی‌کنند ... همه و همه نشانگر این است که به رغم تمام تخریبها، این ملت [هنوز] اصیل و نجیب مانده است. واقعیت این است که بعد از جنگ هشت ساله که به نظر من اوج نمایش سرمایه‌ی ملی‌مان بود، کرونا جدی‌ترین محک این ملت بود و انتظار نداشتم با این بلاهایی که از بی‌کفایتی مسئولان بر سر این ملت آمده، کماکان آن سرمایه باقی مانده باشد.
پ.ن اول: گروه‌های بسیار زیادی با تخصص‌های بسیار فراگیر و بودجه‌های بسیار کلان وظیفه‌‌ی تخریب ما را بر عهده دارند، لطفا حداقل خودمان کمی استراحت کنیم.
پ.ن‌دوم: یک جو انصاف
#مقالک #سندروم_خود_تحقیری #فرمان_فرضی

..
غروب غریب... آنقدر سکوت در تار و پودم ریشه دوانده که گویی این جان شوریده ام با تمام فریادش، تکه‌ای از سکوت است. وقتی از اعماق جان به غربت خودت پی می‌بری، همه‌ی آدمها برایت علی‌السویه می‌شوند، همه و همه ... دزد و کلاش و شیخ و وارسته برایت یکی می‌شود، وقتی زبان گفتگوی یک قومی را فراموش می‌کنی، چه فرقی می‌کند که آن قوم به کدامین زبان تکلم می‌کنند؟
من مدتهاست که غربت خودم را دریافته‌ام، با همه‌ی هیاهو و فریادم، با همه‌ی صبر و سکوتم، با همه‌ی تار و پودم در میانه‌ی این بازار مکاره غریبم. فرقی نمی‌کند در کدامین شهر باشم و همسایه‌ی کدامین مردم، من هر جا باشم غریبم و هرجا بروم غربتم را با خود می‌برم.
وقتی متوجه می‌شوی با یک قوم هیچ نسبتی نداری، چه فرقی می‌کند که آن قوم با همدیگر چه نسبتی دارند یا ندارند؟ این خودخواهی است که فکر کنم غروب فقط مرا غمگین و دلتنگ می‌کند، به اندازه‌ی تمامی غروب‌های خون‌آلود، چشم ها و دلهای خونین و خون‌آلوده در این بزنگاه دلتنگی کشیده‌اند، در واقع من در تمام این غروبها، به دنبال غروب خودم هستم، و غروب خودم را جستجو می‌کنم، و تو نیک می‌دانی که برای کسی که با جان و دل غروبش را می‌جوید، بدترین اتفاق ممکن، خبر طلوعیست عنقریب.
پ.ن: حالم مانند مسافری است که بر رنج سفر غریبانه‌اش، زحمت تحمل همسفران غریبی نیز علاوه شده است.
#مقالک #فرمان_فرضی #دلنوشته

 

..
بوتون انسانلار کیمی منده داریخیرام، منیم ده داریخدیقیم آغیر و آجی آنلار اولور؛ وصفه، صحبته گلمز آنلار، چکیلمز لحظه لر. او آنلار او قدر آغیر اولور کی او لحظه نین اوزونده هئچ بیر شئی دوشونمک و هئچ بیر شئی سورماق حالیندا اولمورام، آما او حال کئچندن سونرا اوز اوزومله سوروشورام کی من بو حالا قالیرام‌سا، گور فضولی نه چکیب؟!
نه یانار کیمسه منه آتش دیل دن اوزگه
نه آچار کیمسه قاپیم باد صبادان غئیری ....دئین حاللارین تصور ائتمک ایستیرم، حتی تصور ائتمک ده چتین دیر او بویوک شاعیرین او چتین و بویوک عذابلی آنلارین.
بیر نوع شعر ده وار کی مایاسی عذاب دیر، مایاسی ستم دیر، نه قدر آغری چکیرسن او قدر درین اولور، او قدر خالیص اولور، او قدر اصیل اولور. فضولی‌نین بعضی شعرلری خصوصی له تورکجه غزل‌لری بو جینس‌دن دیر؛ تام صداقت‌دن، تام صمیمیت‌دن، تام دویغودان و تام آغری‌دان یازیلمیش... یازیدیقجا یانان شاعیر، یاندیقجا یازان شاعیر.
فضولی تورکجه یازدیقی او غزل‌لرده نه فیلسوف اولماق ایستیر، نه عاریف نه حکیم و نه موللا؛ هرچند کی بونلارین هامیسی‌نین تاثیری ایستر ایسته‌مز او غزل‌لرده گورونور. سانکی فضولی تورکجه غزل‌لرینده بیر آنا قوجاغینا، بیر باجی قوجاغینا سیغینماق ایستیر.
حقیقت بودور کی منده ائله‌یم، بویوک فضولی‌دن مین‌لر مرتبه اشاغا دا منده شعئیرلریمه سیغینیرام، حتی قوپوزدان، موغامدان، موسیقی‌دن قیریلاندا بئله. سون نئچه ایلده شعئیر یازدیغیم یادیما گلمیر، سون زامانلار شعر یازمیرام، بلکه شعری تاپیب اونا سیغینیرام، سانکی شعئیر آنام، باجیم اولور، ائلیم طایفام اولور، سئوگیلیم اولور، سیرداشیم اولور، سون سیغیناجاق یئریم اولور منیم.
منجه اصیل شعئیر ائله بوردان باشلانیر، شعئیرده سیغییناجاق قابلیتی اولمالی‌دیر بلکه، اصیل شعرین منجه قوینو، قوجاغی اولمالی‌دیر، شعری اوخویان اوخوجو او قوجاغا سیغینمالی‌دیر و اوخوجودان اول شاعیر اوزو سیغینمالی‌دیر اوز شعرینه.
۲۱/۱/۱۳۹۹- اورمیه
#مقالک #شعر #تورکجه_شعر #فرمان_فرضی

 

..
یکی از شاخص‌های بلوغ در نزد من، رفتار انسان با تن و جسم خویشتن است. نوع نگاه انسانها به مقوله‌ی "تن" و جسم امری حیاتیست. اینکه تن چیست؟ رابطه‌ی تن و انسان چگونه است؟ آیا تن مال انسان است؟ آیا تن امانت انسان است؟ آیا اصولا انسان را می‌توان از تن و بدنش تفکیک کرد؟...
از منظر من انسان از تن‌اش قابل تفکیک نیست، چرا که انسان بدون حیات زیستی‌اش قابل تصور نیست، انسان بدون تن‌اش وجود ندارد، هرچند، این بدان معنا نیست که انسان یکسره تن است. آیا ما می‌توانیم جسم یک انسان را بکشیم و ادعا کنیم که من قاتل نیستم، چرا که فقط جسم او را کشتم، و به عواطف و عقل و روح و عرفانش دست نزدم؟
تمام آن ایدئولوژی‌ها و عرفانهای ضد تن و ضد جسم خودشان از همین تن آویزانند، حیاتشان به حیات همین تن وابسته است، زبانی که بر علیه تن و جسم فلسفه‌بافی می‌کند بخشی از همین تن است، مغز متوهمی که جسم را جیفه‌ی مردار می‌داند نیز جزئی از تن است، لذا من در این سالها برای سنجش ایدئولوژیها و فلسفه‌ها و سفسطه‌های گوناگون یک شاخص دقیقی پیدا کرده‌ام:
قبل از هر بحثی از خود سوال می‌کنم رابطه‌ی این ایدئولوژی، این عارف، این شاعر، این دانشمند ... با تن خود و تن دیگران چیست؟ هر اندیشه‌ای که در آن تن و جسم انسان محترم [بل‌که محترم‌ترین] نباشد، آن اندیشه را نامحترم، مسموم و نیازمند مبارزه تلقی می‌کنم.
انسانها می‌توانند باهم متفاوت باشند، متفاوت فکر کنند، متفاوت بپوشند، و این تفاوت قابل احترام است، به شرطی که انسانها وجود داشته باشند، یعنی جسمی داشته باشند که وجود بتواند بر آن مستقر شود، لذا هرگز نمی‌توان اندیشه‌های ضد تن و ضد جسم را به حساب تفاوت اندیشه‌ها به حال خود رها کرد.
پ.ن اول: کسی که مسافرت‌های خویش را برای حفظ سلامتی دیگران (تن‌های بی‌شمار دیگر) تعطیل نمی‌کند و حاضر است برای یک دلخوشی کوچک خود و دیگران را در معرض خطر قرار دهد، از درویشی روزی یک حبه بادام می‌خورد و ریاضت می‌کشد هم خطرناک‌تر و ضدزندگی‌تر است.
پ.ن دوم: عارف و واعظ و کشیشی که اساسا هیچ نقش مثبتی در حفاظت و صیانت از تن و جسم انسانها ندارد و تنها کارکرداش تحقیر جسم و تن و عادی‌سازی مرگ و میر است، و بقول نیچه از تحقیر تن رستگاری روان می‌سازد شایسته‌ی هیچ احترامی نیست.
پ‌ن سوم: یک انسان بالغ تن و جسمش را سربار طبیعت نمی‌کند، او خوب می‌خورد، خوب می‌نوشد، خوب ورزش می‌کند، خوب رقص می‌کند، خوب حمام می‌کند، خوب مسواک می‌زند و خوب کار می‌کند، ولو اینکه در طول عمر خود یک بیت شعر و یا یک سطر فلسفه نخوانده باشد.
#مقالک #به_کسی_برنخورد #فرمان_فرضی

 

..
چرا باید هدفها و آرمانهای بزرگی داشته باشیم؟
در واقع هیچ علت واقعی برای این کار وجود ندارد، جز اینکه تبلیغات گسترده و مداوم اصحاب قدرت یک امر فی‌نفسه بی اساس (داشتن آرمان و ایدئولوژی) را برایمان یک امر بدیهی جلوه داده است.
چرا باید زندگی ما حتما یک هدف بزرگ داشته باشد؟ چرا زندگی بدون هدف را باید پوچ تلقی کرد؟ چرا خود زندگی را به عنوان یک هدف بزرگ تلقی نمی‌کنیم؟ چرا به خود زندگی به چشم آرمان نگاه نمی‌کنیم؟ چرا بجز ما هیچ موجودی، هیچ جانوری، هیچ گیاهی آرمان و هدف بزرگ ندارد؟ چرا همان موجودات کم‌آسیب‌تر، مفیدتر و نزدیک‌تر از ما هستند به نفس زندگی؟ چه کسی گفته ما باید زندگی را فدای آرمانها و ایدئولوژی‌های ناقصمان کنیم؟ چه کسی گفته مردن در راه آرمان و ایدئولوژی امری شرافتمندانه است؟ من دل بستن به آرمان و ایدئولوژی و حتی دل بستن به یک هدف بزرگ را یکسره امری بر ضد ذات زندگی تلقی می‌کنم. هر آنچه ما را از خود زندگی بازدارد، چه عرفان باشد چه آرمان، چه ایدئولوژی، به کلی امری مسموم و ضد زندگی است.
ناظم حکمت شاعر بزرگ تورک در یک شعری می‌گوید: (نقل به مضمون): باید با تمام وجودت زندگی کنی، یعنی تمام کار و بار و فکر و ذکرت زندگی کردن باشد، درست مثل یک سنجاب.
من هم دقیقا همین را می‌گویم، ما باید یاد بگیریم درست مثل یک سنجاب زندگی کنیم، یعنی تمام فکر و ذکرمان زندگی کردن باشد، خود زندگی، نفس زندگی. اگر بشر و جامعه‌ی بشری این همه ایدئولوژیها و ادیان رنگارنگ آفریده و به آنها احساس نیاز می‌کند، دقیقا به خاطر این است که ما مثل یک سنجاب یا یک سنجاقک زندگی نمی‌کنیم. در عصری که انسانها را در ترازوی اهداف و آرمانها می سنجند، من پشت پا می زنم به تمام آن ترازوهای دروغین و ریاکارانه، و ترازوی خودم را پیش می‌آورم، ترازوی من این است: بگو آرزوهای ظریف و کوچکت کدام است، تا بگویم کیستی.
#آرزوهای_کوچک #آرزوهای_کوچک_خود_را_دریابید #زندگی_کنیم #مقالک #به_کسی_برنخورد #فرمان_فرضی



من #وطن و مقوله‌ی وطن را یک امر ذهنی و سیال می‌دانم، نه عینی و ثابت.
وطن چیست؟ و چه ویژگی‌هایی دارد؟ اصولا پاسخ به این سوال یکسره به دستگاه فلسفی و سازمان فکری پاسخ‌دهنده بر‌می‌گردد.
در علم حقوق عوامل تشکیل دهنده‌ی یک کشور (دولت_کشور) عبارتند از جمعیت، سرزمین و قدرت سیاسی. آیا وطن همان سرزمین است؟ من می‌گویم نه! وطن در واقع تلقی عاطفی_ معنوی از یک سرزمین است، حتی آن سرزمین می‌تواند وجود خارجی نداشته‌باشد. به عنوان مثال، در ایدئولوژی حکومت‌های مارکسیستی و حتی ایدئولوژی حکومت اسلامی وطن وجود خارجی ندارد، بلکه وقتی از دارالکفر یا دارالاسلام بحث می‌شود، مراد بحث سرزمین نیست، بلکه کیفیت خاص حاکم بر سرزمین است.
آنچه در طول تاریخ سرمنشا هزاران جنگ و خونریزی شده، و میلیونها انسان بی‌گناه را به کام مرگ فرستاده، موضوع وطن نبوده، بلکه تلقی عینی و ایستا از یک مساله‌ی [فی‌نفسه] ذهنی و پویا بوده‌است. سعادت ابنای بشر در گرو اصلاح این رویکرد است. در میان ادبیات و متون کلاسیک و هر آنچه مربوط به اندیشه می‌شود، اغلب یک نگاه شعارزده، نژادپرستانه، ستیزجویانه و عینی و رادیکال به موضوع وطن وجود دارد، اما در آن میانه نیز اندیشمندان مترقی، پیشرو، و متمایزی هم‌چون #حکیم_فضولی کوشیده‌اند این رویه‌ی زیانبار را اصلاح کنند، این دو بیت #ملا_محمد_فضولی در این موضوع مشخص [می‌توان ادعا کرد که] با کل آثار دیگرش هم‌سنگ می‌نماید:
در مقامی گر شود جان عزیزت منزجر
رحم بر جان عزیزت کن، برو جای دگر
بر تو آسان است تغییر مکان کردن ولی
نیست آسان بی تو جان را عزم ماوای دگر.
پ.ن: این نگاه نه عرفانی و نه ایدئولوژیک و نه رمانتیک، بلکه یک عینیت محض است، مصداقش هم میلیونها انسان مهاجری که برای دست‌یابی به یک شرایط بهتر آگاهانه و با میل و رغبت از وطن خود مهاجرت می‌کنند.
هفدهم بهمن نود و هشت / ارومیه
#وطن #فضولی #حکیم_فضولی #بویوک_فضولی #دوشونجه #تورکجه_دوشونجه

 

مدتهاست که انسان را اشرف مخلوقات نمی‌دانم، بل‌که گونه‌ای می‌دانم مثل [و شاید بدتر از] هزاران گونه‌ی زیستی دیگر. ما هر آنچه تا کنون از انسان و فضیلت‌های انسانی شنیده و خوانده‌ایم، یکسره از زبان انسان بوده‌است، گویی یک گونه‌ی زیستی خودش از خودش امتحان گرفته و خودش خودش را شاگرد اول کلاس اعلام کرده‌است، حتی پیامبران و کتب آسمانی هم همه از میان انسانها برخاسته‌اند، ما هنوز نظر دیگر گونه‌های زیستی را در مورد انسان نشنیده‌ایم. ما دقیقا مطمئن نیستیم که یک سرو کوهی، یا گل رز صورتی و یا یک آهو هم چنین نظر و عقیده‌ای داشته باشد.
هرچند ما دسترسی زیادی به فکر و نظر سایر گونه‌های زیستی نداریم، ولی با همین شعور مختصر انسانی‌مان می‌توانیم نظر آنها را نسبت به انسان و جایگاه انسان را در میان سایر گونه‌های زیستی حدس بزنیم.
یکی از ملموس‌ترین روشها شاید رفتار گونه‌های مختلف زیستی با زیست‌بومشان، زیستگاهشان و محیط زیستی‌شان (بستر واقعی و ضروری زیستن) باشد، اینکه آیا درختان بیشتر به این جهان زیستی آسیب زده‌اند، یا جانوران یا انسان؟ همین سوال ساده و همین پاسخ روشن برای هر انسان منصفی پاسخ صدها سوال دیگر را نیز روشن می‌کند و شاید خیلی‌ها را مثل من به این باور برساند که انسان اشرف مخلوقات نیست، بل‌که خودش خودش را این‌گونه میخواند و بجز خودش کسی بر این باور نیست.
پ.ن اول: می‌گویند انسان موجودی ذی‌شعور است، اگر بر این باوریم که انسان بیشتر از سایر موجودات بر این محیط زیست زیانبار بوده‌است، پس شعور قاعدتا شریک جرم انسان محسوب می‌شود و نمی‌تواند [فی‌نفسه] مزیت تلقی شود، گویی می‌گوییم فلان قاتل یک تفنگ پیشرفته هم دارد.
پ.ن دوم: شاید ویروس کرونا در واقع نوعی سیستم پیشرفته‌ی دفاعی است که نظام طبیعت برای محافظت از خود و سایر گونه‌های زیستی بر علیه یک گونه‌ی زیستی مخرب (انسان) به کار گرفته است.
#فرمان_فرضی #مقالک #به_کسی_برنخورد